یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
کسی بیایدمارا دعوت کندبه رفتن !به رفتن از تمام کسانی کهرفته اند و ما هنوز درون آنها مانده ایم!...
با خودم نشسته امو داغ داغ چای می نوشم!دهانی را که دوستت دارم گفت و نبوسیدی،فقط باید سوزاند....
تنهایی امصدای کهنه ی دری چوبیکه سالهاستباد به بازی اش گرفتهمن تو راچون پروانه ایکه در دشتی آرام گم شده باشددوست دارم......