پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
فرصتی نبودلحظه اش که رسیدنه به دست هایش فکر میکردمنه آخرین نگاهشنه رفتنشنه حتی آرزوی ماندنشتنها به زمینی که باید دهان باز میکردو با قساوتِ تمام می بلعیدکسی را که نمیدانست، پس از این لحظهبا خودش چه باید بکند....
شرمتان باد ای خداوندان قدرت!بس کنیدبس کنید از اینهمه ظلم و قساوتبس کنیدای نگهبانان آزادینگهداران صلحای جهان رالطفتان تا قعر دوزخ رهنمونسربِ داغ است اینکه میبارید بر دلهایِ مردم، سربِ داغ......