فرصتی نبود لحظه اش که رسید نه به دست هایش فکر میکردم نه آخرین نگاهش نه رفتنش نه حتی آرزوی ماندنش تنها به زمینی که باید دهان باز میکرد و با قساوتِ تمام می بلعید کسی را که نمیدانست، پس از این لحظه با خودش چه باید بکند.
شرمتان باد ای خداوندان قدرت! بس کنید بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت بس کنید ای نگهبانان آزادی نگهداران صلح ای جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون سربِ داغ است اینکه میبارید بر دلهایِ مردم، سربِ داغ...