شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
از این دنیا چه می ماند.... از این دنیا چه می ماند به جز وهم و خیالاتشبه جز راهی که نا پیداست در حجم محالاتشبهشت و وعده های آشنا و آرزوهایم هزار افسوس جاماندست در هر تار موهایماگر چه بال پرواز مرا دنیا تصاحب کردندارم باکی از دنیا و عقبای سراپادردنه نسلی مانده از تاریخ و نه وصلی به سوی اونه فالی مانده از تاریخ در جام و سبوی اوهمیشه چشمهایم محو زیبایی باران استو دستانم حریرِ چتر در عمق خیابان استبه پایان سیاهی ها ی دن...
حَبسم درونِ خاطراتِ خیس و بارانیمثلِ نگاهی تا ابد، مبهوت و پنهانیپاییز هم من را نمی فهمد ولی انگارتو تلخیِ این فاصله را خوب میدانیاحساسِ سردم را به دستت قاب میگیرمتویِ نگاه خسته یِ این شعرِ طوفانیمن سیب سرخ گونه ات را دوست میدارممانند ماهِ روشنی ازدور می مانیبر پلڪهایِ خسته ام جان و دلی ای یاردرخلوتِ شبهایِ شعرِ من ، غزلخوانیبی شڪ ولی از روزهایِ بی تو می ترسمدر حسرتم ،من ماندم واین راهِ پایانی...!...