پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
صبح ها با موهای ژولیده از خواب بر می خواستند و غروب ها با کوزه ای شکسته از چشمه باز می گشتند،خواهرانم،عطر گیلاس های نرسیده را تداعی می کردند،بوی انتظار!انتظاری که همچون پیچک از پنجره آویزان بود.انتظاری که شبیه غبار مرگ بر برگ ها نشسته بود.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
خواهر بزرگم می گفت: - بگذار مرگ بیاید! گریه کنان بیاید!چگونه نگریم؟! وقتی من می میرم و کسی نخواهد گفت دریغا!من می میرم و مرگ من،به اندازه ی افتادن سیبی کال،تأثیری بر جاذبه ی زمین ندارد!من می میرم و مرگ من،به اندازه ی انعکاس برخورد هسته ی انگوری در آب چشمه بر نظم فصل ها مؤثر نیست. مرگ من به اندازه ی به گل نشستن نهنگی خلق و خوی طبیعت را به هم نمی ریزد.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
تو هم فریب جهان را خوردی!بله! دنیا چنین است! اول شانه به سرها را کباب می کند و سپس پرستوها را و وقتی دلبسته اش شدی چون فاحشه ای تو را رها خواهد کرد.و چون هرزه ای رو از تو می گیرد،بله! دنیا چنین است خدیجه*! شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
مرا می گویی که غریبه ها رویا نمی بینند؟!اما من، روزهایی که چون سگ در ترکیه از سرنوشت خود بیزار بودم،تو را به یاد داشتم و رویاهایم را با تو مرور می کردم.تو در خاطرم بودی،تو رویا و آرزویم بودی، آن هنگام که در اسطبل ها بیگاری می کردم و بر روی بتون های سرد بندرگاه ها می خوابیدم.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
چه وقت، بین من و تو چنین شکرآب شد، خدیجه؟!به یاد داری که جوجه ای داشتیم که از ترس غرش هواپیما ها خودش را پنهان می کرد!جوجه ای که با گنج قارون هم عوضش نمی کردیم!به یادداری در آغل قوچ ها،شیر بزها را سر می کشیدی،چونکه مادری نداشتی!دوست دارم همچون شاعران بگویم: روزگارت سیاه بود!ولی واقعن روزگار سیاهی داشتی!دخترکی بودی که حتا از اتومبیل هم می ترسیدی،گمان می کردی که گاوی ست و خداوند تبدیلش کرده به آهن!شعر: ماردین ابراه...
مرا می گویی: پسران رحمی در قلب و جانشان نیست!اما من در اسکله، شب هایی که همراه ماهیگیران خودم را با آتشدان های حلبی گرم می کردم،تو را به خاطر داشتم.تو در یادم بودی تمام غروب هایی که من در قایق ها، قرآن می خواندم.شعر: ماردین ابراهیمبرگردان: زانا کوردستانی...
دنیا چنین است خدیجه!ابتدا تابش آفتاب را بر تو عیان می سازد تا که فریب پرتوهایش را بخوری.صبح کاذب را بر سر راهت می گذارد،تا که در دام نسیم صبحگاهی اش گرفتار شوی!با زیبایی هایش فریبت می دهد، که گمان کنی خوشبختی!و بعد دقیقه به دقیقه عمرت را از تو می ستاند ولی تو باز احساس خوشی و شادی می کنی!و وقتی دنیای خائن، با این همه خیانت بر تو چیره شد،آنگاه همچون رفیقی بی شرف،دارایی هایت را از تو می گیرد،و همچون دوستی ریاکار، خنجر ا...