پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
روزی خواهد رسیدکه تمام تحرک ترد طبیعتبا بوی اطلسیدر ما رشد کندو کنار باریکه ای از روزکه از شب به دور مانده استدر پهلوی آجرهای ریخته ی این میانه ی خاورسررا برگردانیمو در جهت جغرافیایی یک دوست داشتنتکرار شویمنمی دانمروزی خواهد رسیدعزیز منکه در دالان های قلبمصدای قدم های توبه تپش افتد؟می دانیبا این تاریخ یخ زدهکافیست پنجره را ببندیمو مابه روابط طبیعی اجسام بر گردیماین روزهاعبور موسیقی غمگین رادرتن...
بعضی از ادم هابی هوامثل رنگ های خیسبه پیراهنت می چسبندوشهر را رها نمی کنندبعضیبی هوا از میان هفته های تو می گذرندو روزهایت را له کرده و معلق رها می کنندبی هوا گوش هایشان را می گیرندتا تو را نشوندبعضی از ادم هانمیخواهند ببینندکه مدام می میریمی میریمی میریتا جمعهو شنبه ها با دود و مهبی هواتوی هوای دم گرفته ی تهرانیک دفعه دیگر دماوند را نمی بینینفس می کشیو اب معدنی نستله می نوشیدوباره که فیلم می شود ...
می دانی جان منروابط پیچیده ی پرنده های مهاجر راو اشیای مه گرفته ی یک اتاق تنهاگرسنگی های ریخته شده از دهان بچه هااندوه موازی سیم های مرزی برقخیابان های فراموش شده از نقشه هابشکه های جامانده از خلیجپل های ریخته شده روی ماهی هاو آتش ...آتش های به جان جنگل افتادهمی دانیهنوز گل های قالی از سر و روی این مردمبالا می روندو مرگ های کوچک و بزرگدور و نزدیکمثل مورچه ی جامانده از همه جاروی سینه ی امان راه می روندمن به ...