پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دل من ساکن یک شهر نفرین شده است و لبم به شرابی تشنه ی تشنه ترین شده استمن و دل در ته این شهر متروکه گُمیم ..و تن ام شهر مردگان مرده ترین شده است برسان فاتحه بر من که مباح است و ثواب که تمامی ی تکیه گاهم خونین شده است پشت کردی به من و شب شد و من خانه خراب لحظه هایم همه در خاطره ات تلخ ترین شده است...
تو و چشمهایت من و دل. با مست نگاهت،خلع سلاحم بانو....
امشب تو راآنقدر بلند نوشتمکه تمام دلشوره هامن و دل را رها کردند ومن و دل را تنها گذاشتندفقط برای از تو نوشتن......
جمعههاحس عجیبیست میان من و دلدل آواره به تکرار تو را میخواند ......