متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
در دل شب، ماه تابان، قصه گویم شد ز نو
چون شراب کهنه در جام، مست و مدهوش و نکو
در باغ خیال من، گل ها به رقص آمده
باد صبا با نغمه اش، می برد دل سوی او
چون پرنده ای در قفس، آرزویم پر کشد
در هوای عشق...
در شبستان خیال، آینه ای روشن شد
چشم تو چون کهکشان، محو در این روزن شد
نغمه ای از دل تو، در دل من جا مانده
عشق تو چون رازها، در دل من گلشن شد
باد بهاری به راه، عطر تو را می برد
شوق تو در هر نفس، همدم...
در دل این شهر خاموش، صدا گم شده است
عشق تو چون نغمه ای در دل ما گم شده است
چشم تو آیینه ای از رازهای بی کران
در نگاهت عالمی از ماجرا گم شده است
باد صبا با خیال تو به رقص آمده
عطر تو در هر نسیم، بی...
در دل این پرده راز، نغمه ای پنهان بماند
چشم تو چون قصه ای در دل طوفان بماند
باغ خیالم ز تو رنگین شد و باران گرفت
عطر تو در هر نسیم، چون گل ریحان بماند
در گذر از کوچه های سرد و خاموش شب
نور تو چون اختران در...
در دل این باغ، گل از غنچه به فریاد آمد
نغمه عشق تو در گوش زمان یاد آمد
چشم تو چون چشمه ای در دل کوهستان ها
سایه ات از دور به هر گوشه آزاد آمد
باد بهاری ز تو بویی به چمن می آورد
عطر تو چون راز به...
در دل شب، ماه به دریا می زند، دل را به موج
عشق تو چون صبح به صحرا می زند، دل را به موج
در کویر خشک جانم، سبزه زار آرزوست
چشم تو چون چشمه پیدا می زند، دل را به موج
باد صبا با نغمه های عشق، می رقصد...
در دل افلاک، اخترها به رقص آید ز نو
نغمه ی عشق از دل کهکشان ها شد نکو
ماهتاب از پشت ابر آرام و آهسته برون
می زند بر چهره ی شب، نور خود بی گفت وگو
باد در همهمه ی شاخساران، رازها
می برد با خود ز هر گلبرگ،...
در دل آن کوهساران، ابرها در رقص باد
قصه ی باران و عشق از آسمان افکنده یاد
ماه در آغوش شب، چون نقره ای در کهکشان
می فشاند نور خود بر دشت و کوه و بامداد
جویباران زلال از دل کوهستان روان
می سرایند نغمه ای از عشق در هر...
در دل شب، راز مهتاب از افق پیدا شود
چشمک ستاره ها بر آسمان شیدا شود
چون نسیم صبحگاهی بر گلستان می وزد
عطر یاس و نسترن در کوچه ها رسوا شود
قطره های اشک مه بر برگ گل آرام نشست
مثل عشق پاک ما بر قلب ها معنا شود...
در دل صحرا نسیمی از بهار آغاز شد
عطر گل ها بر فراز دشت و دمن پرواز شد
قطره ی شبنم به روی برگ گل آرام نشست
مثل اشکی که ز چشم عاشقی دمساز شد
پرده ی مهتاب بر دریا کشید از نور خود
موج ها با نغمه ی آرام...
در دل شب، ماهی از دریا به ساحل می رسد
نغمه ی باران به گوش دل، چو بلبل می رسد
پاییز آمد، برگ ها در باد می رقصند شاد
چشم دل در این خزان، بر سبزه ی محفل می رسد
چون نسیم صبحگاهی بر رخ گل می وزد
عشق در...
در دل شب ماه تابان بر فراز ابرها
می درخشد نور او بر چهره ی گلزارها
پاییز آمد، برگ ها در باد می رقصند شاد
چشم دل در این خزان، بر سبزه ی اسرارها
چون نسیم صبحگاهی بر رُخ گل می وزد
عشق در دل های ما چون یک بهار...
در دل شب، نغمه ای از عشق می خواند نسیم
چون گلی در باغ، دل از غم نمی گیرد تسلیم
هر که در دل دارد شوق پرواز عشق
در نگاهش آسمان، چون بهشت است و اقلیم
ماه در شب، قصه گوی رازهای پنهان است
هر ستاره در افق، چون نگینی...
در دل این باغ عشق، گل ز شوق افروختن
می کشد از شاخه ها، رنگ و بو آموختن
در نگاهت آسمان، رنگ دگر دارد به خود
می کشد از چشم تو، ماه و مهر افروختن
راز دل را می سپارم بر نسیم صبحگاه
می کشد از دل پیام، بر فلک...
ناله من می زند بر دل ز غم آهنگ را
گریه من می کشد از چشم، خواب رنگ را
شمع امیدی که سوزد در شب تاریک دل
می کشد از نور خود، ظلمت و تاریک سنگ را
آسمان عشق و دل، بی پرده از رازها
می نماید در دل شب،...
در بزم خیال تو، دل آواره تر از باد
چون سایه به دنبال تو، بی چاره تر از یاد
در سینه ی شب، قصه ی مهتاب تو خواندم
هر لحظه ز عشقت، دل من پاره تر از باد
چون مرغ گرفتار به دام تو فتادم
در دام تو، این مرغ...
در پرده ی شب راز نهان با تو بگویم
در سایه ی مهتاب، جهان با تو بگویم
چون موج به دریا که به ساحل نرسیده
راز دل خود را به زبان با تو بگویم
در آینه ی چشم تو تصویر غزل هاست
این قصه ی پنهان به بیان با تو...
در باغ خیال تو گلستانی دگر دارم
در هر نگاهت راز پنهانی دگر دارم
چون موج دریا دل به طوفان می سپارم من
در هر شکوهت ساحل جانی دگر دارم
پنهان ز چشم فلک، در سایه ی مهتاب
در هر شب تاریک، چراغانی دگر دارم
چون باد بهاری که به...
در دل شب می نویسم شعرهای راز و موج
می کشم بر پرده دل نقش های باز و موج
چشم من چون آینه می تابد از نور امید
می درخشد در دل شب چون ستاره ساز و موج
نغمه های عشق را بر لب چو آتش می زنم
تا بسوزانم...
در خیال روی او گم گشته ام چون سایه وار
می کشم بر پرده شب نقش ماه و نوبهار
در میان آینه ها تصویر او را می کشم
می نویسم با نفس های خود آن یادگار
چشم هایم چون ستاره در شب تاریک دل
می درخشد تا ببیند راه بی...
در دل اندیشه هایم عشق تو جولان کند
چشم تو چون آفتاب از دور تابان کند
زلف تو چون شب پره در بادها پیچیده است
دل به دام زلف تو هر لحظه طغیان کند
هر که نوشد از لبت شهد و شکر را یافت
بوسه از لبهای تو بر جانم...
در دل شب های تار از عشق تو آتش به پا
چشم تو چون اختران در آسمان بی انتها
زلف تو چون موج دریا در نسیم بامداد
دل به دام زلف تو چون مرغ بی پروا رها
هر که نوشد از لبت شهد و شکر را چشید
بوسه از لبهای...