متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
در باغ خیال تو گلستانی دگر دارم
در هر نگاهت راز پنهانی دگر دارم
چون موج دریا دل به طوفان می سپارم من
در هر شکوهت ساحل جانی دگر دارم
پنهان ز چشم فلک، در سایه ی مهتاب
در هر شب تاریک، چراغانی دگر دارم
چون باد بهاری که به...
در دل شب می نویسم شعرهای راز و موج
می کشم بر پرده دل نقش های باز و موج
چشم من چون آینه می تابد از نور امید
می درخشد در دل شب چون ستاره ساز و موج
نغمه های عشق را بر لب چو آتش می زنم
تا بسوزانم...
در خیال روی او گم گشته ام چون سایه وار
می کشم بر پرده شب نقش ماه و نوبهار
در میان آینه ها تصویر او را می کشم
می نویسم با نفس های خود آن یادگار
چشم هایم چون ستاره در شب تاریک دل
می درخشد تا ببیند راه بی...
در دل اندیشه هایم عشق تو جولان کند
چشم تو چون آفتاب از دور تابان کند
زلف تو چون شب پره در بادها پیچیده است
دل به دام زلف تو هر لحظه طغیان کند
هر که نوشد از لبت شهد و شکر را یافت
بوسه از لبهای تو بر جانم...
در دل شب های تار از عشق تو آتش به پا
چشم تو چون اختران در آسمان بی انتها
زلف تو چون موج دریا در نسیم بامداد
دل به دام زلف تو چون مرغ بی پروا رها
هر که نوشد از لبت شهد و شکر را چشید
بوسه از لبهای...
در هوای عشق تو دل بی قرار افتاده است
چون پرستو در قفس در انتظار افتاده است
چشم مستت چون شفق در شامگاهان می درخشد
دل به شوق دیدنت در این دیار افتاده است
زلف تو چون شب سیاه و بی پایان و دل رباست
دل به دام زلف تو...
دل ز شوق روی تو در موج و طوفان می تپد
چون نسیمی در دل صحرا به جولان می تپد
چشم مستت همچو شب در خواب شیرین می برد
دل به یاد آن نگاهت در خیابان می تپد
زلف مشکینت چو دامان شبان پیچیده است
دل به دام زلف تو...
عشق تو در دل من چون موج دریا می زند
دل ز شوق روی تو در تاب و غوغا می زند
چشم مستت چون شراب از دور مستم می کند
در نگاهت دل به شوقی تازه و نا می زند
زلف مشکینت چو شب در حلقه های بی کران
دل...
دل ز شوق دیدنت در راه و بی راه افتاده است
چون پر پروانه ای در شعله ها آه افتاده است
چشم مستت می برد آرام و خواب از دیده ها
چون نسیمی در دل صحرا به راه افتاده است
عشق تو چون موج دریا می زند بر ساحلم
دل...
در دل صحرا، نسیم عشق را بی تاب دارم
با نگاهت، آسمان را بی سحاب دارم
در هوای تو، دلم چون پرنده ای بی پرواز
در مسیرت، آشیان را بی عقاب دارم
چشم مستت، چون شرابی در پیاله ی خیال
لب به لب، شهد و شکر را بی حساب دارم...
در دل شب، ماه تابان را به خواب آلود دیدم
با نگاهت، دل ز من بردی، عتاب آلود دیدم
در خیال تو، دلم چون موج دریا بی قرار است
چشم مستت را چو دریا، بی حجاب آلود دیدم
نغمه ی عشق تو در گوشم چو آوای بهاری
در هوایت، دل...
دل چو دریا موج زن، از عشق جان افزود را
در تلاطم می برد، این کشتی بی دود را
آتش عشق است و من، در شعله اش بی تاب ام
چون شمعی که می فروزد، شب های ناب بود را
در نگاهش آسمان، رنگین کمانی از خیال
می کشد بر...
در دل شب، ماه تابان می زند بر بام ما
نور عشقش می درخشد بر سرای خام ما
آسمان با اخترانش، قصه گو از عشق شد
چشمک آن ستاره ها، پیغام دارد کام ما
گل به گلشن می زند لبخند از شوق وصال
عطر یارش می برد دل را به...
دل چو دریا موج زن، در بند طوفان می کشد
ناخدای عشق، کشتی را به سامان می کشد
آسمان در خواب هم، از ماه روشن تر شود
شب نوردی را به سوی صبح خندان می کشد
در نصیحت های خشک، آتش نمی بیند کسی
عشق، شمعی را به دل، با...
چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
دل به زنجیرش گرفتار، همچو ماهی در قفس
می کشد بر جان من زنجیر زلف سود را
نازک اندامش چو بیداری درون خواب شب
می زند بر قلب من تیر غم فرسود را...
در دل شب های تار، نغمه ای خاموش بود
چشم من در جستجوی رازهای بی خروش بود
ماه تابان در افق، با نوری از عشق و شوق
قصه های بی نهایت را به دل می کوش بود
باد سردی می وزید از سوی دشت بی کران
در دل من شعله...
چشم او چون برق، دل را در شب تاریک زد
آه از آن نگاهی که دل را به غم نزدیک زد
زلف او با تاب خود، دل را به دامش می کشید
همچو موجی که به ساحل، بوسه ای باریک زد
خال او در پرده شب، همچون مهی درخشید
چون...
چشم جان افروز او برده دل از هر سوختن
آه از این دل که دارد شعله در هر دود زدن
زلف او افسون کند بر دلبران در هر نظر
چون بهاری که کند گل های رنگین را به چمن
خال او در پرده راز همچنان دل می برد
همچو مهری...
در دلِ شب، عطرِ گیسویت به جانم می وزید
چون نسیمی از بهشت، آرام جانم می رسید
چشم تو، دریای راز و موجِ عشق و بی قرار
هر نگاهت بر دلم، چون باده ای شیرین چکید
با خیالِ روی ماهت، هر سحر بیدار شدم
در هوایِ عشق تو، دل را...
در خیالِ شب، تو را با نورِ مهتاب آفریدم
در دلِ تاریکِ دل، با عشقِ ناب آفریدم
چشم مستت، آینه دارِ دلِ دیوانه شد
با نگاهت عالمی را بی جواب آفریدم
زلفِ پیچان تو را با موجِ دریا هم نفس
در هوایِ عطرِ تو، بویِ گلاب آفریدم
چون نسیمی از...
در دل شب، ماهِ رخسارت به چشم آمد پدید
در نگاهت، رازِ دل ها همچو مه در شب رسید
چون بهار آمد ز راه و سبزه زاران را شکفت
عشق تو در دل چو گل، با عطر و بویی دلکشید
از نگاهت، آسمان آبی تر از هر بامداد
در دلِ...
در دل ماست راز چرخش چرخ بی پایان جهان
نیست جز دانه ی آب، این آسیاب را نشان
پیکان عشقش چو آتش، دل ز من ربود و رفت
می گدازد خامه ام، این نامه ی بی امان
سرو بستان عشق را، طوق قمری بسته است
نیست از زنجیر پروا، مردمان...