متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
چون شب هجران به تار زلف تو پیوند خورد
صبح وصلم در غم هجر تو لبخند خورد
آتش عشقت چنان در سینه ام افروخته
کز شرارش آب دریا نیز سوگند خورد
نرگس مستت که صد صیاد را صید افکند
تیر مژگانش به قلب آهوی چشم بند خورد
لعل لب هایت...
چشم مستت باده ی ناب است در جام بلور
لب لعلت چشمه ی آب است در کام بلور
گیسوانت شب سیه، رخسار تو ماه تمام
عطر زلفت مشک ناب است در دام بلور
قامتت سرو روان، ابرو کمان، مژگان تیر
تیر مژگانت شهاب است در شام بلور
خال رویت دانه...
ساختم از ناز چشمانش سرای خویش را
عاقبت بردم ز لب هایش صفای خویش را
در دل شب های تار از عشق او گم گشته ام
چون که زلفش افکند بر دل هوای خویش را
چون بهار از باده ی عشقش گلی نوشیده ام
برگرفتم از گلستانش، جان فزای خویش...
چون که دل را برفروزی از شرار عشق ناب
برکنی از جان و دل هر لحظه آه بی حساب
در دل شب های تار از غم چو مهتابی بتاب
تا که بینی در جهان هر ذره ای را آفتاب
چون صدف در بحر غم بر گوهر دل کن شتاب
در...
چون نقاب از چهرهٔ خورشید بردارد سحر
راز شب را می گشاید پردهٔ اسرار در
هر که دل را پیش از این دریا کند از مهر و عشق
موج ها بر ساحلش آرد گران بار از گهر
چون صدف در خود نهان داری تو گوهرهای ناب
در میان جمع باشی...
در شب تاریک و خاموشی که جانم را گرفت
ماه در چاه شب افتاد و نشانم را گرفت
در دل این نغمهٔ غم، ساز دل خاموش شد
باد پاییزی چو آمد، نغمه خوانم را گرفت
آه از آن روزی که در آیینه دیدم روی خویش
چهره ام در پردهٔ اشک،...
در کوی عشق، راه فنا بقا بگیر
از جام می، شراب صفا بگیر
چون شمع، در شبِ غم خود خنده سر کُنی
از اشک شوق، آتش دل را نوا بگیر
در بزم غم، ز ساقی دوران مدار چشم
از دست خویش، ساغر صهبا ز ما بگیر
گر تیر غمزه ای...
در آینه ی دل، نقش نگار خویش را
بنگر به چشم عشق، رخ یار خویش را
چون شمع سوختم، به شب تار زندگی
تا روشنی دهم، ره هموار خویش را
از باغ هستی ام، گل لبخند چیده ام
تا عطرآگین کنم، گلزار خویش را
در کوی عاشقی، قدم آهسته می...
در دل شب های تار، ماه به خواب رفته است
چشم به راه سحر، دل بی تاب رفته است
باد به گوش درخت، قصه ی راز می گوید
شاخه ی خشکیده هم، از آب رفته است
آینه ی بی خبر، زنگ غبار گرفته
عکس رخ یار من، از قاب رفته...
شور را از نغمهٔ دلدار می خواهم چنان
عشق را از لحظهٔ دیدار می خواهم چنان
نیست آرامش میان موج های بی قرار
ساحل امنی ز دریا دار می خواهم چنان
چون نسیم، با گل های تازه می گویم سخن
عطر دل انگیز گلزار می خواهم چنان
از ادب دور...
پرده دار راز عشقم، محرم خاموش را
می کشم در خلوت دل، شاهد مدهوش را
چشم مستش می رباید عقل از سر، هر نفس
تیر مژگان می خلد بر سینه ی مدهوش را
زلف او دامی است پیچان، من شکار بی قرار
می کشد هر تار مویش، صد دل بی...
در بزم عشق، ساغر مستی به دوش کش
وز جام چشم یار، شراب خروش کش
چون شمع در شبستان دل، آتشی برافروز
بر خرمن وجود، شرر خاموش کش
از باده ی ازل، جگر خویش لاله کن
وز خون دیده، نقش رخ می فروش کش
در محفل جنون، سخن از هوش...
آینه دار فلک، صیقل زند ماه را
تا نماید روی او، آن طلعت دلخواه را
در شبستان وصال، شمع رخت افروخته
می کشد پروانه وار، این دل آتشخواه را
نقش پای مورچه، بر لوح سیمین برف ماند
کی توان پنهان نمود، این راز سر به راه را
زهر هجران ریخته،...
چو شمع از سوختن پروانه را پروا نمی باشد
دل عاشق ز غم پروای فردا را نمی باشد
به زنجیر جنون بستند پای عقل را، آری
جنون عشق را پروای زنجیرا نمی باشد
ز چشم مست ساقی می چکد خون دل عشاق
می ناب را حاجت به مینا را نمی...
نقش پای عشق بر لوح دل ما می نشیند
چون غبار راه بر دامان صحرا می نشیند
در سماع عارفان، آوای نی پرده دران
همچو مرغ قدس بر شاخ تمنا می نشیند
گر چه خورشید ازل در ذره پنهان گشته است
ذره در چشم جهان بین چون ثریا می نشیند...
در آیینه ی چشمان تو دریا می شود پیدا
جهانی در نگاهت محو و ناپیدا می شود پیدا
به هر گامی که برداری، زمین گل می دهد از شوق
بهاری تازه در هر فصل سرما می شود پیدا
نسیم عطر گیسویت اگر پیچد به گلزاری
هزاران غنچه ی ناشکفته وا...
در طلسم چشم جادویت، نهان صد راز دارد
هر نگاهت در دل شب، صبحدم آغاز دارد
بر لب لعلت شکر خنده زند، شیرین تر از جان
زهر هجرانت ولی در کام دل، اعجاز دارد
می تراود عطر مینو از نفس های بهشتی
گل ز بوی زلف مشکینت، هزاران ناز دارد...
آتش افکندی به جانم، جان جهان را سوختی
خرمن ایمان و دین را، همچو کاه افروختی
سیل اشکم راه صد صحرا گرفت از هجر تو
گویی از چشمم تمام بحر و ساحل جوختی
زلف پرچینت چو شد زنجیر دل های پریش
صد هزاران عقل را در پیچ و تابش دوختی...
آتش به جان افکنده ام، این خرقه ی پندار را
در پای یار افشانده ام، گوهر ز چشم تار را
از جام لب نوشیده ام، صد باده ی مینایی
در محفل رندان زدم، بر سنگ این زنار را
چون بلبلی شوریده ام، در باغ حسن روی او
با خون دل...
شب وصال تو را در خیال می بینم
هزار شمع امید اشتعال می بینم
به هر نفس که کشم، نقش روی تو پیداست
درون آینه ی دل، جمال می بینم
ز چشم مست تو هر دم هزار فتنه برآید
ولی من از تو فقط اعتدال می بینم
به کوی عشق...
در آتش هجر تو چون لاله داغدار شدم
ز اشک دیده چو گوهر به رشته وار شدم
به باغ وصل تو ای سرو ناز، گل چیدم
ولی ز خار جفایت دل افگار شدم
نسیم زلف تو پیچید در مشام دلم
چو غنچه از نفس صبح، پرده دار شدم
به تیر...
نیست در چشم فلک جز اشک خونین ستاره
می کند آیینه ی گردون ز غم رخ پاره پاره
شب به گیسوی سیاهش می زند شانه سحر
می خورد خورشید در دریای ظلمت غوطه خاره
آه سردم می کند افلاک را آتشفشان
می شود از دود آهم تیره این گهواره
بخت...