متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
در دل شب، عشق را با نغمه درمان می کند
می برد از جان من هرچه که طوفان می کند
پرده ی اسرار دل را با نگاهی می دری
می کشد بر دفتر دل هرچه پنهان می کند
آتش عشق تو در جانم شررها می زند
می گدازد هر غمی...
در دل شب، آتش عشق تو سوزان می شود
می برد آرام جانم، هرچه ویران می شود
چشم مستت قصه ی دل را به تکرار آورد
می کشد بر دفتر دل، هرچه پنهان می شود
آتش عشق تو در جانم زبانه می کشد
می گدازد هر غمی را که پریشان...
در دل شب، زمزمه ی عشق تو غوغا می کند
می برد آرام جانم، هرچه شیدا می کند
چشم مستت قصه ی دل را به رویا می برد
می نگارد بر ضمیرم، هرچه پیدا می کند
آتش عشقت چو در جانم زبانه می کشد
می گدازد هر غمی را که...
در دل شب، نغمه ی عشق تو طوفان می کند
می برد از سینه ی من، هرچه ویران می کند
چشم مستت قصه ی دل را به افسون می برد
می کشد بر دفتر دل، هرچه پنهان می کند
آتش عشقت چو در جانم زبانه می کشد
می گدازد هر...
در دل شب، ناله ی من می برد خواب سنگ را
می نویسد قصه ی دل، بر سراب سنگ را
اشک گرمم می برد زنگار از آیینه ها
می زند بر آب، نقش بی نقاب سنگ را
آتش عشق تو در دل شعله ور چون شد، ببین
می گدازد همچو...
در دل شب، ز غم عشق تو فریاد زدم
ماه و مهتاب به حیرت ز دل باد زدم
نغمه ی شوق تو در گوش زمان زمزمه شد
با خیال تو به هر سوی دل آزاد زدم
چشم مستت به دلم قصه ی اسرار بگفت
راز دل با تو به هر...
در دل شب، صدف راز ز دریا برخاست
ماه و مهتاب به شور آمد و غوغا برخاست
نغمه ی عشق تو در گوش فلک زمزمه شد
چشم مستت به دلم قصه ی دنیا برخاست
باد صبا با دل شیدا ز ره دور و دراز
بوی زلف تو به هر کوی...
در دل شب، نغمه ی باران به دل ها بنشست
شور عشق تو به هر لحظه و هر جا بنشست
باد صبا با دل شیدا ز ره دور و دراز
بوی زلف تو به هر کوی و به هر جا بنشست
چشم مستت به دلم قصه ی جان می گوید...
در دل شب، ز غمت ماه به فریاد آمد
قصه ی عشق تو با اشک چو بنیاد آمد
ناله ی بلبل مست از دل گلزار تو بود
بوی زلف تو به هر باغ و به هر باد آمد
چشم مست تو به دل گفت حدیثی ز نهان
راز دل با...
در دل شب، نغمه ی مهتاب به جانم بنشست
شور عشق تو به هر لحظه و آنم بنشست
باد صبا با دل دیوانه ی من گفت سخن
بوی زلف تو به هر کوی و مکانم بنشست
چشم تو راز دل و قصه ی جان می گوید
نور عشق تو به...
در دل شب، نغمه ی باران به گوشم آمد
قصه ی عشق تو با موج خروشم آمد
در ره باد، ز نسیم سحر آید خبری
بوی زلف تو به هر کوی و به کوشم آمد
چشم مستت به دلم گفت حدیثی ز نهان
راز دل با تو به هر شعر...
در دل شب، قصه ی مهتاب به خوابم آمد
نغمه ی عشق ز هر سوی سرابم آمد
باد صبا با دل شیدا ز ره دور و دراز
بر سر کوی تو با شور و شتابم آمد
چون نسیم سحری، بوی تو آید به مشام
قصه ی عشق تو با هر...
در دل شب، نغمه سرایان سحر سنگ شوند
آتشین خواب به پا خیزد و تر سنگ شوند
نغمه خوانان چمن، مست ز بوی گل سرخ
در ره باد، چو پروانه به پر سنگ شوند
نقش بر آب زنم، قصه ی دل با مهتاب
ماه و خورشید به یک جلوه نظر...
در شب یلدا ز راز عشق پیدا می شود
قصه های کهنه از دل ها هویدا می شود
باد با نجوای خود در بین گل ها می دمد
عطر یاد روزگاران، زنده فردا می شود
چون بهار آید به باغ و گل به رقص آید ز نو
هر شکوفه از...
در دل شب، راز چشمان تو پیدا می شود
ماه با لبخند تو در آسمان جا می شود
چون صدف در موج دریا غرق گنجینه شود
دل به یاد روی ماهت غرق دریا می شود
نغمه باران به گوشم قصه عشق تو گفت
ابر با هر قطره اش در دل...
در دل شب، نغمه ای از عشق برخیزد ز خواب
ماه در آیینه شب، راز دل گوید به آب
بوسه باد از لب گل، عطر شبنم را ربود
چشم صحرا خیره بر آن چهره بی تاب
در نگاه آسمان، رنگین کمانی از خیال
برگ ریزان می کند در باغ، نقش...
در دل این وادی خاموش، نغمه سرایی می کند
باد صبا با نسیم، راز گشایی می کند
ابر به دوش افکنده، پرده پوشی از مهتاب
ماه به چشمان شب، جلوه نمایی می کند
آتش عشق از درون، شعله ور سازد وجود
خامشی در بحر دل، موج گشایی می کند
سرو...
در دل شب های تاریک، ماه می تابد به راز
می برد از دیده ها، آن چهره ی پر از ناز
ابر نمی پوشد ز خورشید، نور جاودان
چون که زلفت می زند بر چهره ات پرده ساز
صبح به لب دوخته، راز شب نمی ماند پنهان
چون کنم با...
در شب اندیشه ام گم شد به راه بی پناه
ماه می تابید و می زد بر دل من سوز و آه
چون صدف دریا دلم در کنج تنهایی شکست
موج غم آمد ربود از ساحل دل خوابگاه
در هجوم لحظه های سرد و تاریک فراق
یاد او شد همچو...
در دل شب ناله سر دادم ز درد اشتیاق
ماه می پوشاند از ابر سیه روی چراغ
آه از آن چشمان مست و ناز و افسون گر که زد
بر دل دیوانه ام تیری ز جنس اشتیاق
بسته ام دل بر خیال روی او در خواب خوش
گرچه بیداری ندارد...
در دل شب، ماه تابان، بزم جان عشق را
می سراید نغمه ای خوش، در نهان عشق را
چشم مستش چون شرابی، دل ز خود بی خود کند
می برد با خنده ای او، هم عنان عشق را
قصه ی لیلی و مجنون، در کجا پایان گرفت؟
هیچ کس نشنیده...
در دل شب های تاریک، ماه جان عشق را
می درخشد چون چراغی، در میان عشق را
چرخ گردون در تلاطم، در پی آن گوهر است
هیچ دستی نتواند، بردن آن عشق را
قصه ی عشق و جنون را عقل هرگز نفهمد
گفتگوی عاشقی نیست، جز زبان عشق را
پیش...