در پس پنجره ای باز، صبحی مه آلود و خاموش نجوای ارواح پنهان، در غمی جان سوز خاطرات دور، در هاله ای از مه گم شده اند جهانی رازآلود، در برابر دیدگان ماست نسیم خنک صبحگاهی، بر چهره ام می وزد و لرزه ای از حسرت، در دلم می اندازد...
تو را خواستن به قدم زدن در خیابان مه آلودی می ماند گر چه انتهایش را نمی بینم اما دوستش دارم