چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند باده عشق عمل کرد و همه افتادند...
دولت بر ماست چون تو هستی...
بر گذشته حسرت آوردن خطاست...
جانت بمانا تا ابدای چشم ما روشن به تو...
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست...
چنان آمیختم با اوکه دل با من نیامیزد......
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو......
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کنترک من خراب شب گرد مبتلا کن...
در این سرما و باران یار خوشتر...
در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد روزها گر رفت گو رو باک نیستتو بمان ای آن که چون تو پاک نیست...
با خیالم آشنا شو ببین رویای هستی را🌾در ضمیرت تجربه کن عشق سودای هستی را🌾مثل من باش چشم بسته بنگری از بعد دیگربا چشم عقل تو میبینی یقین معنای هستی را🌾میبینی نوری فراتر از هر نور و روشنی هستبا آن نور است تو میبینی تا ناکجای هستی را🌾چشم مجازت را ببند تا وا شود چشم عقلت آن زمان است سیر میکنی هر جای جای هستی را🌾هرچه زیباست بیرنگ شود در ضمیر چشمهایتاگر جرعه ای نوش کنی تو از صهبای هستی را🌾پیک شادی بر سوی تو راهی ش...
ای عشق را خریدار بنگر متاع من همای دل را پناهگاه هستی پناه من همدر این زمانه ای که عاشقی یک گناه استدل داده می پرستم عشق است گناه من هم🌾من عاشقم خدایا محتاج یک نگاهت لطف کن که عشق ببیند یک بار نگاه من هم🌾در ظلمات هستی خالق شمس ماهی نوری در لحظه ها و هر گاه گاه من هم🌾سلطان شاه ادنا محتاج رحمت هستندمن گدائی بیش نیستم بشنو تو آه من هم🌾هجرانم و با هجران کاش بمیرم الاهیکاش زود رسم به مقصد روان کن راه من هم...
جان منست او هی مزنیدشآن منست او هی مبریدشآب منست او نان منست اومثل ندارد باغ امیدشباغ و جنانش آب روانشسرخی سیبش سبزی بیدشمتصلست او معتدلست اوشمع دلست او پیش کشیدشهر که ز غوغا وز سر سوداسر کشد این جا سر ببریدش......
هیچ نرفت و نرود از دلِ من صورتِ او...
در دو چشم من نشین ای آن که از من من تری...
از دوست به یادگار دردی دارمکان درد به صد هزار درمان ندهم...
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت...
چه خوش است انتظارِ تو...
سر رشتهٔ شادیست خیال خوش تو...
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...
آنک به دل اسیرمش در دل و جان پذیرمش گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگیرمش...
صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرمتا به کجا کشد مرا مستی بی امان تو...
ما چارهٔ عالمیم و بیچارهٔ تو...
دل چو سوزد ﻻﯾﻖ ﺩﻟﺒﺮ ﺷﻮﺩ...
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم...
منم آن عاشق عشقت که جز این کار ندارم...
جای گله نیست چون تو هستی همه هست...
مولانا :کُن نظری که تشنه امبهرِ وصالِ عشقِ تو ......
فرق من و تو فقط جنس دلامون بوددل تو از جنس سنگ و دل من از جنس شیشهبرای همین به راحتی شکستیش و رفتی...
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آیدتو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز...
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم...
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو...
اسرار دلم جمله خیال یار است...
ای مه عید روی تو ای شب قدر موی توچون برسم بجوی تو پاک شود پلید من...
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز مننخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو...
قهر است کار آتش گریه ست پیشه شمع از ما وفا و خدمت وز یار بی وفایی...
هستم به وصال دوست دلشاد امشب وز غصهٔ هجر گشته آزاد امشب با یار بچرخم و دل میگوید یارب که کلید صبح گم باد امشب...
عاشق همه سال مست و رسوا بادا دیوانه و شوریده و شیدا بادا با هشیاری غصهٔ هرچیز خوریمچون مست شویم هرچه بادا بادا...
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر...
چون دلت با من نباشد همنشینی سود نیست...
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی...
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرهاره پنهان بنماید که کس آن راه نداند...
سوار عشق شو وز ره میندیش که اسب عشق بس رهوار باشد به یک حمله تو را منزل رساند اگر چه راه ناهموار باشد...
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی دگر نروید هرگز...
چه نکو طریق باشد که خدا رفیق باشد...
ای بسا هندو و ترک هم زبان ای بسا دو ترک چون بیگانگان پس زبان محرمی خود دیگر است هم دلی از هم زبانی بهتر است ...
نور خواهی مُستعد نور شو...
خوش باش که هر که راز داندداند که خوشی خوشی کشاند...
مولانا :بیچاره دلی که ماند بی تو ......