پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
من هماره، آدمیان را دیدمکه از خورشید می خواستندطلوع نکندو از بهارکه شروع نکندو از تاریکیکه سکوت نکند ...و آنها گاهاز سفر به غربت ماه می گویندبی آنکه بدانند ماهتداوم شُکوهِ خورشیدست !....
آسمان آبی نیست قاصدک از غم و تاریکی خبر می آرد/ گوش داریدزمستان آمد موسم سردی و هنگامه ی بوران آمد آرزوها همه در خاک/فرو خفته و یخ می بندد...و جهانی که به من و به احساس و گل و غزل می خندد....