پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تنها میدانستم زمستان بودتنها میدانم زمستان استتنها...زمان یخ بستهو من-یک ماهی-ساکنِ آبواره ای که از چشمِ آسمان اُفتاده استآرمان پرناک...
هر کسی موی تو را دیده به یلدا گفته تودلم از عشق تو یخ بسته به سرما گفته تو...
قندیل های یخآویزان شده اند از دیوار ذهن های ما،دست های کرخت نشانه ای می جوید از کومه ای گرماز خانه ی آزادی....
این پیشرو که حالامحکوم عقب گرد استمنبی همه چیزی کهاز دید تو ولگرد است ↓هم نیز زمانی بوددر کلبه¬ی دل لذتمیبردم از آتش هوووویخ کرده دلم سرد استلبهات در قصری استمختوم به زیباییانفاس مسیحایی!این مرده پر از درد استیخ کرده دلم هااا کنشاید که تپید از نوتقدیر تو را شایدتا پیش من آورده است انگار طلسمت کرداین پیر زن دنیااین فاصله چندان نیستدر واقع که یک پرده استپوشانده تو را پردهیک/پارچه از جادونامر...
یلدا رسد ز کوچه ی دی با ردای برفتاجی نهاده بر سرش از یخ، خدای برف...
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشددعای یک لب مستم که مستجاب نشدمن آن گلم که در آتش دمید و پرپر شدبه شکل اشک در آمد ولی گلاب نشدنه گل که خوشه ی انگور گور خود شده ایکه روی شاخه دلش خون شد و شراب نشدپیامبری که به شوق رسالتی ابدیدرون غار فنا گشت و انتخاب نشدنه من که بال هزاران چومن به خون غلطیدولی بنای قفس در جهان خراب نشدهزار پرتو نور از هزار سو نیزهبه شب زدند و جهان غرق آفتاب نشدبه خواب رفت جهان آنچنان...
آذریادش رفته که پاییز است!نمیبارد، فقط یخ میزند!به گمانم کسی به طرز فجیعیتنهایش گذاشته، وگرنه اینگونهماتش نمیبرد!...
بانو بهار برای قامت تو سبز می شود پاییز از شرم نگاهت میریزد ️تابستان تب چادرت را دارد و زمستان از نبودنت یخ میزند...
از پشت پنجره اولین برف زمستانی را نگاه میکنمخانه گرم گرم است اما بدنم از سرما میلرزدنمیدانم از برف است یا از تنهاییبرای خود چای میریزم پتو را بدورم میپیچم شاید کمی گرم شومبی فایده است دستانم پاهایم چون تکه ای از یخ سرد سردندبه تو فکر میکنم آه میکشم بخود میگویمیکی باید باشدیکی که دستانشآغوششنگاهشاحساسشگرمابخش زندگیت باشدیکی مثل توتویی که ندارمت . . ....
حرف تازه ای ندارم فقط زمستان در راه است.کلاه بگذار سر خاطراتی که یخ زده اند ، شاید یادت بیفتد جیبهایت را که وقتی دستهایم مهمانشان بودند !...
این روزهاخاطرات زندگی ات همهمپای تو پیر می شوندکاش حافظه ی این مردم یخ بزندمثل آب یخ بزندان هم پنج درجه زیر احساسزیر غمزیر دردزیر فقر...می دانی؟؟ گاهی در سرماآب فراموش می کنددر صفر درجه یخ بزندغم ازان جا شروع می شودمسیر باد که باشیسرما بیشترت سرایت می کنددردت از ان جا شروع می شودو شب که مثل بختکروی زمین افتاده استفقرش از ان جا شروع می شودمن که در چرایی این همه مانده امبه تو ای شهریار منقبل از این ...
خودت بهتر میدانینفسی که میکشم، تو هستیخونی که در رگهایم میدود و حرارتی که نمیگذارد یخ کنم...امروز بیشتر از دیروز، دوستت میدارمو فردا بیشتر از امروز...و این، ضعفِ من نیستقدرتِ تو است......
حال مندماسنج حال توستوقتی خوبیگرمتریڹ آغوشها را در آستین دارمبد ڪه باشد حالتخودم ڪه سهل استتمام دنیا یخ میزند ازسردی لبخندم...
حسد ایمان را در قلب انسان آب می کند آن گونه که یخ و برف در آب ذوب می شود...
اسکیموها همهٔ عمرشان را بین یخها سر میکنند اما هیچ تکواژهای برای یخ ندارند....
میشه تو ۴۰سالگیم باشی؟میشه وقتی غروب میشه تنها نباشم میخوام برم ولیعصرگردی؟یا نه اصلا غروبِ جمعه رو تنهایی بالا نیارم؟یا نه اصلا شبا قبلِ خواب بهت شب بخیر بگمُ مُچاله شم تو بغلِت؟میشه صُبحِش چشام تو چشایِ خُمارِت آخ واشه؟میشه هر وقت دستام لرزید یا اصلا یخ زد دستات باشه؟میشه با فک کردن بهت برقُ تو چشام ببینی؟میشه شب که تاریکِ سیاهِ به بودنِ فردات فک نکنم؟ببین فقط باش! هر جوری خُب؟...
آسمان آبی نیست قاصدک از غم و تاریکی خبر می آرد/ گوش داریدزمستان آمد موسم سردی و هنگامه ی بوران آمد آرزوها همه در خاک/فرو خفته و یخ می بندد...و جهانی که به من و به احساس و گل و غزل می خندد....