می گفت آدم ها به قدرِ تنهایی شان در روزهای سخت زندگی، تنها هستند. که شاید زندگی، سخت ترین لحظه ها را پشت سر هم روی سر کسی حواله کند. که گاهی در سختیِ اول شاید آدم هایی باشند اطرافت و در سختی دوم و سوم، خودت بمانی و خودت....
و قصه ی من، از بغض و اندوه و ناباوری شروع شد. از اندوه درد تو، از وحشت نقصی که نمی توانستم جراحی اش کنم. من همه ی احساسم را یک جا کنار تو می باختم. و تو می خندیدی... سر من پر از خیال بود، پر از ترازو، پر...
همه ی ناتمام ها یک روز تمام می شوند. هر کدام یک شکلی، اما خب... ناتمام نمی مانند. آرزوهای نصفه نیمه یا کامل می شوند، یا دستت می رسد، یا دیگر دوستش نداری، یا وقتی حوصله اش را نداری در مشتت می آید، یا.... تمام می شود بالاخره. یک روز...
می بایست عادت می کردم، به نشدن ها، به رنگ باختنِ واژه ها، به از کار افتادنِ پروانه ها. شاید عادت هم کردم، گمانم عادت کردم. همین که اولین بار که نشد، سخت گریه کردم و دومین بار با زمین و زمان قهر کردم و حالا که چندصدمین بار است،...