پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می گفت آدم ها به قدرِ تنهایی شان در روزهای سخت زندگی، تنها هستند. که شاید زندگی، سخت ترین لحظه ها را پشت سر هم روی سر کسی حواله کند. که گاهی در سختیِ اول شاید آدم هایی باشند اطرافت و در سختی دوم و سوم، خودت بمانی و خودت.می گفت آدم های دورت را خوب است که محک بزنی.که نگاه کنی هنگام گریه، شانه هایی که به تو تعارف می شوند بیشترند یا تشرهای "خودت را جمع کن، خسته ام کردی"می گفت آدم ها عموما موقع جشن نامزدی و فارع التحصیلی، وقتی کارنامه ...
و قصه ی من، از بغض و اندوه و ناباوری شروع شد.از اندوه درد تو،از وحشت نقصی که نمی توانستم جراحی اش کنم.من همه ی احساسم را یک جا کنار تو می باختم.و تو می خندیدی...سر من پر از خیال بود، پر از ترازو، پر از خط کش.خط کش هایی که تو در آن ها زیبا نبودی.که نمی شد یک روزی پشت بنز بنشینی، که استاد دانشگاه بشوی، که به تعریف مقیاس آدم ها بدرخشی،... من با تردید پیش آمدم و تو به شور دستم را کشیدی.پشت بنز که نه، پشت کالسکه ات برایم دست تکان دادی....
همه ی ناتمام ها یک روز تمام می شوند. هر کدام یک شکلی، اما خب... ناتمام نمی مانند. آرزوهای نصفه نیمه یا کامل می شوند، یا دستت می رسد، یا دیگر دوستش نداری، یا وقتی حوصله اش را نداری در مشتت می آید، یا.... تمام می شود بالاخره. یک روز تمام می شود. شاید دیر، شاید دور....
می بایست عادت می کردم، به نشدن ها، به رنگ باختنِ واژه ها، به از کار افتادنِ پروانه ها.شاید عادت هم کردم، گمانم عادت کردم.همین که اولین بار که نشد، سخت گریه کردم و دومین بار با زمین و زمان قهر کردم و حالا که چندصدمین بار است، فقط بلند می شوم و به جای این پروانه ی شکسته، یک نسخه ی چینیِ تقلبی اش را می آورم، یعنی عادت کرده ام.همین که دیگر شوقِ رسیدنی نمانده و دنیایم خراب نمی شود از "خراب شدن"ها، یعنی عادت کرده ام.زویا_پیرزاد یک کتا...