شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
- مهربونی مثل آب زلال می مونه- در بعضی از سونوگرافی ها نیاز به خوردن تقریبا ۱۰ لیوان آب هست حالا ربط این دو جمله چیه؟ وقتی مهربونی افراد نسبت بهتون از ۱۰ لیوان آب بیشتر می شه؛ به شما حالت تهوع دست می ده؛ چون با وجود زلال و صاف بودن آب، بدن شما گنجایش تحمل اون حجم از پاکی رو نداشته یادتون باشه همیشه روحتون و حتی جسمتون به ۱۰ لیوان آب یا بیشتر نیاز داره؛ حالا وقتی این مقدار از محبت در محدوده زمانی کم به انسان تزریق می شه؛در صورت انکار و ...
ﻣﺮﺍ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﭘﯿﺮ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﺥ نداد....
فقط خم شدم /از زمین کاغذی را بردارم /که نصفِ صورتش سوخته بود /نمی دانم چرا جنگل /پشتِ سطلِ زباله ای پنهان شد !«آرمان پرناک»...
باید به درونِ زخم هایتان بخزید و با ترس هایتان روبرو شوید. بعد از خونریزی، فرآیندِ شفا آغاز می شود....
اگر ترس از افتادن باشدتنها راه نجات در پریدنی داوطلبانه استترسِ تو هر کجا که باشدوظیفه ات نیز همانجا ستدقیقا در همان جایی که بیشترین ترس یا درد را احساس می کنیدبزرگترین فرصت برای رشد، پنهان استببینید شخص از چه چیزی بیشتر از همه می ترسدتا بدانید بعدا از کجا رشد خواهد کرد....
اما ترس ادمکی ست که سد راه هایت می شود.....
از زمانی که راه رفتن با رکاب عقل را آموختم، همیشه در حد فاصل آگاهی از امری و تحقق آن امر، ترس و اشتیاقی سرشار وجودم را فرا می گرفت. به همین خاطر آشفتگی و تلاطم عجیبی را در این حد فاصل پذیرا می شدم. به قدری با ترس و تربیتی توأم با ترس به بار نشسته بودم که هر اتفاق تازه ای چون چنبره ماری مرا در خود محصور کرده و راه تنفس ام را می بست. بدون شک مسدود شدن راه حیات جسم، حضورش را به پایان می رساند. در یک لحظه! اما مسدود شدن مجرای زندگی روح، به تدریج و رف...
کسانی که از ترس بازنده شدن ، درمسابقات شرکت نمی کنند ، به همین خاطر هرگز برنده نخواهند شد ....
پنهان کن ترس را برگودی سینه اتمرا به بازویت بپیچ ازسرخواب پریده امترس زیردندانم میلرزد علی مولایی سپکو...
ترسِ توست:فراموش کنی خودت را؛ترسِ من:فراموش کنم تو را!زهرا حکیمی بافقی (کتاب ترنّم احساس)...
در دامن مرگ، دلم نترس استهر چند سرد و شکننده استمرگ حقیقت است، نه ترسی در دلم در هر حرکت، زمستانی خفته استاما شعله های امید، هنوز روشن است...
برتراند راسل:ترس سرچشمه اصلی خرافات است ،و یکی از منابع اصلی بی رحمی است ،فائق آمدن بر ترس آغاز دانایی است !...
می خواهم بدانی که ترسی از مرگ ندارم؛ تمام ترسم از این است، زمانی به سراغم بیاید که من هنوز فرصت نکرده باشم تا بتوانم به تو بگویم که چقدر دوستت دارم...!...
بزرگتر که میشی ترس هات میریزهترس از تنهایی ترس از نبودن ها ترس از تاریکی به یه جایی میرسی که از شدت نبودن ها تو تنهایی و تاریکی هات غرق میشی...
تمامی ترس های ما، از عدم آگاهی نشات می گیرد!مثلا از "تاریکی" می ترسیم، چون نمی دانیم چه چیزی در آن محیط تاریک انتظارمان را می کشد!این هراس درباره ی کسی که دوستش داریم هم صدق می کند!ما از دست دادنش می ترسیم، چون نمی دانیم چه حسی به ما دارد ...- متاسفیم از - دینو بوتزاتی...
وقتی دلم برایت پر می کشددلتنگ تر از همیشهپناه می برم به آن کوچه ی بن بست !با اینکه تمام مساحت آنخاطرات قدم هایت رادر من زنده نگه می دارداما قلبمسرشار از دلشوره هایی هولناک استترس نداشتنتخاطرات سبز تو را تهدید می کندبیا که من در انتهای بن بستهمراه با عطر یادتدر انتظار تواممجید رفیع زاد...
در لاب ِ لای ِ دلشوره ها و ترس ها یملب پرتگاه ایستاده اممیدانم دستم را نمیگیریفقط محض رضای خ دا پرتم نکن !...
من از سکوت فاصله می ترسماز صدای بوق ممتد تلفناز سپیده ی صبح انتظارو بغضی که هر غروبنفس را بند می آوردمی ترسم دیگر نباشیشب ها خاطراتمان رابرای ماه تعریف کنممجید رفیع زاد...
ترس...پرسیدند از خدا می ترسی؟گفتمگر بترسم ترسم از او نیستترسم از روحیست در جانمکه با آنم......
بیا منطقی باشیمترسو ها هستن که جا میزنن و فرار میکننعاشقا یاد گرفتن که بجنگن...
به جای ترسیدن و قایم شدنیکم شهامت به خرج بدید!اینطوری بهتر موقعیت خودتون رو حفظ می کنیدبهنوش ولیزاده...
بیشتر مردم به ترس ها و حماقت هایشان زنجیر شده اند و جرات ندارند بی طرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگی شان چیست. بیشتر آدم ها همین طور زندگی شان را بی هیچ رضایتی ادامه می دهند بدون این که تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه نارضایتی شان از کجاست یا بخواهند تغییری در زندگی شان ایجاد کنند. سر آخر می میرند در حالی که هیچ چیز در قلبشان نیست.» برادران سیسترز »پاتریک دوویت...
بزرگ ترین ترس ما در برابر مرگ درد نیست. آنچه ما را می ترساند این است که باید کسانی را که دوست داریم بگذاریم و به تنهایی راهی سفر شویم.» استاد پترزبورگ » جی.ام.کوتسی...
تیک نات هانِ شاعر و استاد ذن: بزرگ ترین ترس ما آن است که پس از مرگ دیگر نباشیم. اگر چنین گمانی در سر داریم، پس ما خودمان را خوب نشناخته ایم.ما می توانیم هر روز خود را بی دغدغه ی آنچه پس از مرگ بر سرمان می آید زندگی کنیم. با تأملی ژرف درباره ی این که ما کیستیم و چگونه است که هستیم، و این که چگونه زنده ایم و زندگی می کنیم، بر ترس خود چیره می شویم تا یک زندگی شادتر و آزادتر را تجربه کنیم....
هیچوقت در زندگی تان به خاطر احساس ترس عقب ننشینید.همه ی ما بارها این جمله را شنیده ایم که بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد چیست؟مثلاً اینکه بمیرید؟اما مرگ بدترین اتفاقی که ممکن است برایتان رخ دهد نیستبدترین اتفاق در زندگی این است که اجازه دهید در عین زنده بودن،از درون بمیرید....
از آسمان من ترس می باردچکه های نازک تردیدکوررنگی ام وبالی شدآسمان مگر آبی ست؟...
ترس دارم که نیایی وُشوم شود --این روزگار،،،چندی ست،جغد وحشتدر ذهنم لانه دارد. سعید فلاحی(زانا کوردستانی)...
ترس ، زاده ی تاریکی نیستبلکه ترس ها همانند ستارگان همیشه هستندو این درخشندگی روز است که آن ها را محو و ناپیدا می کند ! اروین د یالوم وقتی نیچه گریست...
روزگار غریبی ست... جان را در پستوی خانه پنهان میکنیمانسانیت را در اعماق خاک...شب را روز سپری میکنیم روز را شبانگار نه انگار....در خیالم هم نمی گنجید ترس همزاد من باشد...
عمر کوتاه است پس زندگی کنیدعشق کمیاب است پس به چنگش بیاوریدخشم بد است، عاشق شویدترس ترسناک است، تا زمانی که با آن مقابله نکردیدخاطرات شیرین اند پس قدرشان را بدانید- اوژن فودور...
از آشِ روزگار چنان دهانم سوختکه از ترس آب یخ را هم فوت می کنم...
من تنها یک ترس دارم و آن این است که زندگی ام بیش از اندازه در این دنیا به طول انجامد و در آخر عمر مانند گلیمی پوسیده دیگران را از وجود خویش در رنج و زحمت اندازم !- توماس جفرسون...
دست هایش را محکم به طناب ها قفل کرده بود با قدم های لرزان جلو میرفت... اصلا قرار نبود اینجا باشد.. و... چطور شده که باید از اینجا گذر کند؟ چرا تا به حال از اینجا رد نشده؟ خب! وقتی رد نشده... این علامت هایی که گویی راه را نشان میدهد چیست؟؟ با تکان شدید پل از فکرهای در سرش رها شد و تمام تنش به یکباره یخ بست از سرمای ترس نشسته بر روحش! به ابتدای پل نگاهی انداخت. خرگوشی روی پل پریده بود و حالا به پل چسبیده بود! او هم ترسیده بود! ا...
درون هر انسانی قاضی سختگیری نشسته که اورا به حبس ابد محکوم کرده درون هر انسانی زندانبانی ایستاده درون هر انسانی زندانی است با درهای همیشه باز و ترسی که به قدمهایش فرصت حرکت نمی دهدترس ها اجازه تغییر نمی دهند ترس ها را عادات ساخته اند و عادات را زمانآن سه روز سولمازرضایی...
آدم هرقدر بیشتر بفهمد، تنهاتر می شود.یک عمر با ترس هایمان زندگی کردیم.با ترس هایی که توی مغزمان فرو کرده اند.این تنها چیزی است که یاد گرفته ایم.اگر از بچگی می گذاشتند وقتی دلمان می خواهد فریاد بزنیم و آن را توی گلویمان خفه نکنیم، وضعمان بهتر از این بود.✍روح انگیز شریفیان📚روزی که هزار بار عاشق شدم...
☔️♡ ترساتو به اونی بگو که زمان ترس، مراقبت باشه!نه اونی که بهت بخنده وجلو همه مسخرت کنه! نویسنده: ریحانه غلامی...
با تک تک تار و پود موهایش آشنا بودمبا تک نوازی های نفس هایش.. همه را حفظ بودمگوش میدادم و حس زندگی را با تمام وجود از صدای نفس هایش میگرفتم... امروز هم با قدم های نوک پایی ب سمت تختش رفتم... ب ساعت نگاه کوتاهی انداختم...6 صبح بود..آرام گوش هایم را نزدیک بردم تا باز هم صدای روح بخش ب زندگی ام را ب جان بسپارم... صدایی نیامد.. گمان کردم گوش هایم مشکل دارد اما ن صدای حرکت دستهایم را میشنیدمبا بهت ب بدنش نگاه کردمبا ترس دست...
تمام حالات ممکن را از نظر گذراندم! این ک شاید از لبه تنه درخت ب پایین سقوط کنم.. این ک ب خاطر پوسیده بودن تنه درخت، ناگهان تنه پودر شود.. این ک پایم گیر کند.. این ک آخر آخرش مرگ است... آرام پا جلو گذاشتم.. آرام قدم برداشتم.. میان این دره رودی خروشان بود.. یک رودخانه.. با عمق زیاد.. ک اگر درونش می افتادم دیگر زنده ماندنم....... بگذریم.. تنه پوسیده درخت همچو گهواره نوزاد، چنان این طرف و آن طرف میرفت ک هرگاه باید با سر ب درون...
از ابتدای کوچه، انتهایش مشخص بود. هرچند.. ب خاطر تاریکی هوا تنها هاله ای از افراد در حال رفت و آمد دیده میشدند... با گام های کوتاه اما پر سرعت، سعی داشتم کوچه راهش را تمام کند... اما تمام ک نمیشد هیچ، طولانی تر هم شده بود... از پشت سر صدای قدم های مردانه ای می آمد.. از رو ب رو صدای چرخاندن چیزی شبیه ب زنجیر.. اوضاع نابسامانی بود.. ترس و وحشت رخنه کرده بود بر تمام روح و روانم.. رعشه بر تنم افتاده بود.. گویی در زمستان میان برف افت...
راستش را بخواهیمن یک آدم به شدّت خیالاتی هستمبه قدری خیالاتی که ، بعضاً خودم هم شک می کنم که دیوانه نشده باشمبگذار برایت تعریف کنم دیگرمثلاً من همیشه ترس این را دارم ،یک روز که از خواب بیدار شدم همه جا را زرد ببینم یا آبی حتّیمی ترسم روزی در خانه را بزنند و من به محض باز کردن در با اژدهایی رو در رو شوممی ترسم همین که بهار رسید آلوچه های تمام میوه فروش های شهر را بخرند و به من هیچ نماندمسخره است نه؟ولی می بینی هر لحظه و هر ثانیه...
مانند درخت که از تبر می ترسدیا ظلمت شب که از سحر می ترسدانسانیت آن نشان اشرافی مااز فقر شعور این بشر می ترسد...
☔️♡ خیلی از آدما تو تاریکی دنبال دستات میگردن تا بگیرنشون،نه اینکه مراقب تو باشن، تا نترسی!برای اینکه خودشون تو تاریکی ازتنهایی نترسن، دنبالت میگردن!زود باورشون نکن... 🕸🦋نویسنده: ریحانه غلامی(banafffsh)...
حیوانات مزرعه همیشه باید کار می کردند ، نه شیر گاوها به گوساله هایشان می رسید و نه تخم مرغ ها منجر به تولد یک جوجه ؛ همه دسترنج حیوانات متعلق به آقای "جونز" صاحب بی رحم مزرعه بود ! غذای حیوانات مزرعه اندک و در حد بخور و نمیر بود ، تا جان داشتند از ترس چوب و ترکه کار می کردند ... در این مزرعه "زاغی" بود که رابطه خوبی با آقای جونز داشت وآقای جونز از شیر گاوها به زاغ نیز میداد. زاغ برای حیوانات مزرعه از دنیایی دیگر حرف می زد،...
در ادامه تکه ای متن از خودم نوشتمکه خودم خیلی دوستش دارم امیدوارم شماهم لذت ببرید از مطالعه اش🌹. دلم میخواهد کودکی ام را با حال ترکیب کنمبا سادگی های کودکانهمهربانی های از ته دلچشمم را به دنیا ببندمگوشه ای دنججایی که هیچ کس دستش به من نرسد... بنشینمصورتم را با دستانم بپوشانمو ناگهان فریاد بزنمای کاش... ای کاش دنیای منبه زیبایی نگاهت بودبه مهربانی چشمانتو گرمیِ صدایت بودای کاش میشد... ای کاش میشد به راحتی بد...
انقدر به اخرش فکر نکن اخرش که چی ؟ ته تهش مرگ دیگه !!همیشه ترسیدیم از گفتن و نه شنیدن از خواستن و نشدن از رفتن و نرسیدناز ارزو و براورده نشدن انسان می دونه اخر زندگی مرگه ولی بازم تلاش می کنه ! می خنده ...گریه می کنه ...وقتی می خوای قله و فتح کنی می دونی اخرش هیچی نیست هیچی !!! تو فقط می تونی از مسیرش لذت ببری از اسمون ابی از نوای پرنده ها از تماشای شهر از دور بعضی چیزام همینه تهش هیچی نیست تهش شاید اصلا باخت باشه ...
اتفاق پشت اتفاق!اشتباه پشت اشتباه!من پریدم پرواز کردم با این که داشتم ترس از ارتفاع!...
نکند جان مرا از سر عادت ببرییا مرا تا سر بازار حسادت ببریدوست دارم که تورا وصف کنم پیش همهترس دارم که دل از جمع و جماعت ببریمو پریشان نکن ای جاذبه ی ماه منیربیم آن است که از جامعه طاقت ببریبوسه های شکرینت مگر از یادم رفت؟ای که با طعم لبت هوش از امت ببریمی توانی که به یک گوشه ی چشمی هر آنکافران را به فراسوی عبادت ببریغزل ای همدم تنهایی شبهای دلمبغلم کن دل و دین از سر رغبت ببریلیلا هنگروانی...
تنها یک چیز است که دسترسی به امید را غیرممکن می سازد ترس ازباخت!...
✓ مروری کوتاه: [برای ایام نحس کرونا] انجام دادیم،،،تمام بازی هایی را که بلد بودیم،عکس های خانوادگی زیر و رو شد،خاطرات دور و نزدیک ورق خورد،در قرنطینه ی چندماهه!برگشتیم به پاره ی گم شده مان .کتاب خواندیمحرف زدیم، شنیدیم، خندیدیم و، --گریستیم! بعضی اوقات به روی خود نیاوردیم بازی کردیم --ورزش کردیم. --لایو رفتیم --آواز خواندیم --شعر گفتیموموزه ی لوررا دیدیم!ها؛...
انسان ها فقط با دو اهرم به حرکت در می آیند: ترس و منفعت شخصی....