ای غم،
ای رودخانهی عریانِ گمگشته در کوهسار خاموش،
تو به دره گام نمینهی
مگر با شالی سرخفام بر گردن،
و یا میخکی سوزان در چنبرهی تاریکی،
یا زنبیلی از بوسههای شبنشین.
تو از ژرفنای پیکر آدمیان سر میزنی،
از سنگینی هزاران آهِ ناگفته،
و ناگاه،
سنگینتر از تاب استخوان،...