حاصل دل بردنت ,سر بر گریبان بردن است شاعری دیوانه را تا مرز باران بردن است دوستت دارم ولی این جمله ی از عمق جان - -قایقی بی بادبان را سمت طوفان بردن است هرچه می خواهد دل ِتنگت بگو چشمان تو شاخه ای گل را به آغوش زمستان بردن...
من به چشم تو گرفتارم و محتاج...
وصل تو اگر موجب عادت به تو باشد ترجیح من اینست که دلتنگ بمیرم
آنجا کهپرتمی شود از تو حواس من ای اتفاق ساده ،تو افتادنی تری...
روبرویم نصفِ رویت را بپوشان بعد از این ! ماه ِکامل، میکند دیوانه را دیوانه تر!
دل به مجنون شدن خویش در آیینه نبند صبر کن ، عاشق دیوانه ترت می آید !
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم _ابتهاج
قل هوالله احد غیر خدا نیست ، ولی ... می پذیرم تو اگر لاف انا الحق بزنی
در جستجوی یارِ دل آزار کَس نبود این رَسم تازه را به جهان ما گذاشتیم!
آن شیخ که لبهای تو را منع نموده گویی ز لب لعل تو چیزی نشنیده
هر که افتاد پی شیخ به محراب رسید ما پی میکده رفتیم رسیدیم به شیخ!!!
هرلباسی وقت خواب اندازه ی این تن نبود هیچ کس اندازه ی اندازه های من نبود سال ها جنگیده ام در مرزهای تن به تن حرف ها نیش اش کم از شمشیر یک دشمن نبود داستان ویس ورامین در نگاهم هیچ وقت شرح خوبی از روابط بین مرد وزن نبود...
از آن روزی که آرام از کنارم رد شدی رفتی پذیرفتم برای خواب دیدن،خواب لازم نیست
ما راز غمت به کس نگوییم اگر بوى جگر سوخته رسوا نکند ...
مثل خرمشهر آزادم کن از چنگ جنون این بغل را داغ تر از شرجی اهواز کن
ظاهرم چون بید مجنون است و باطن مثل سرو از تواضع سر به زیر انداختم،خم نیستم....
جز آه نمی آید از این قلب پر از درد اینقدر مزن چنگ به سازی که شکسته است
درین ماتم سرا یا طفل یا دیوانه می خندد...
عمری گذشت و ساخته ام با نداشتن ای دل.. ! چه خوب بود تو را هم نداشتم
عاشق شدن تنها به پیراهن دریدن نیست دلدادگی های زلیخا داستان دارد...!!!!
با تو هر فصل از زمانه رنگ و بویی تازه داشت بعدِ تو هر چهار فصلم ،برگ ریز ،پاییز بود
من در آغوش تو از خود متولد شده ام روزه بر مؤمنِ دور از وطنش واجب نیست
زان ستمگر حسرت جام نگاهی داشتم تا توانی بر سر خاکم شراب ناب ریز...
ما و می و زاهدان و تقوا تا یار سر کدام دارد....