دوشنبه , ۲۳ مهر ۱۴۰۳
دلخوشی ها را هراسِ رفتنت دلشوره کرد...
همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست- کاظم بهمنی...
نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیزعاشقی چون من فقط او را تماشا می کند....
تیر برقی "چوبی ام" در انتهای روستابی فروغم کرده سنگ بچه های روستا ریشه ام جامانده درباغی که صدها سرو داشتکوچ کردم از وطن،تنها برای روستاآمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم...نور یک فانوس باشم پیش پای روستایاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتندپیکرم را بوسه میزد کدخدای روستاحال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم:قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستاکاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیرراهی ام می کرد، قبرستان به جای روستا...
نه فقط از تو اگر دل بکنم می میرمسایه ات نیز بیفتد به تنم می میرمبین جان من و پیراهن من فرقی نیستهر یکی را که برایت بکنم می میرمبرق چشمان تو از دور مرا می گیردمن اگر دست به زلفت بزنم می میرمبازی ماهی و گربه است نظربازی مامثل یک تُنگ شبی می شکنم می میرمروح ِ برخاسته از من، ته این کوچه بایستبیش از این دور شوی از بدنم می میرم...
آقای کاظم بهمنی یه شاه بیت خیلی قشنگ دارن که میگه: دلبرت هر قدر زیباتر، غمت هم بیشتر پشت عاشق را همین آزارها تا می کنداین تک بیت خیلی زیبا غم عاشق رو به تصویر کشیده. بنظرم زیبایی ای که آقای بهمنی ازش حرف زدن نه تنها ظاهری نیست بلکه از اعماق وجود معشوق سرچشمه گرفته. زیبایی فقط یک واژه ی مبهم برای بیان کردنه ؛ وگرنه که مهربونی و محبت بی قید و شرط هم زیبایی محسوب میشه. حتی خنده ها و طرز راه رفتن هم می تونه از زیبایی های محبوب باشه :)عاشق...
ناگهان دور شدم از همه ی غمها مناز دعای چه کسی این همه خوبی با من؟...
دیگران در تب و تاب شب عیدند ولیمثل یک سال گذشته به تو مشغولم من...
اجل رسید و لبش را برابرم آوردچقدر بوسه اش از خستگی درم آورد!تمام شد همه ی آنچه «زندگی» می گفتتمام شد همه ی آنچه بر سرم آوردمقابلم ملکی می به استکانم ریختبدون ِ آنکه بپرسد بیاورم؟! ، آورد...به خواب مرگ بنازم که از لج ِ تقدیرتو را در این "دم ِ آخر" به بسترم آوردطناب ِبسته به روح است مرگ، دست ِخدافقط مرا کمی از تو جلوترم آوردهزار نامه نوشتم برای بعد از خویشبخوان برای تو هر چه کبوترم آورد...
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن استچای مینوشید و قلب استکان می ایستاد...
به یک نفر که شبیه تو دلربا باشدهنوز مثل گذشته "نگار" میگویند...
مُفتَضَح بودن از این بیش، که در اول قهرفکر برگشتیم و واسطه ای نیست که نیست....
می توان از تو فقط دور شد و آه کشید......
روی دوش ِدیگران یک روز ترکت می کنم......
عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند.....
در غیابِ تو کسی شاد ندیده ست مرا......
من اگر جای خدا بودم برای ظالمینخلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشت!...
شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده استبرگ می ریزد، ستیزش با خزان بی فایده است باز میپرسی چه شد که عاشق جبرت شدمدر دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشتدست و پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیمسعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسیددوری از آن دلبر ابرو کمان بی فایده است در من ِ عاشق توان ِ ذره ای پرهیز نیستپ...
مرده ام این نفس تازه ی من فلسفه داردروی پا بودنِ این برج کهن فلسفه داردعقربی را که خودش را زده زود است ملامتتیشه بر سر زدن سنگ شکن فلسفه دارددوستی با تو میسر که نشد نقشه کشیدمبا رفیقان ِشما دوست شدن فلسفه داردگفته بودند که در شهر شبی دیده شدی، حیفو همین حیف خودش مطمئنا فلسفه داردآمدی بر سر قبرم، نشد از قبر درآیمتازه فهمیده ام این بندِ کفن فلسفه دارد...
خواستم دست به مویش ببرم خواب شودعطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد...
من برای عشٖق میمیرم، برای شعر نهدفتر شاعر برای او مزار کوچکیست ...
چشمم سر وعده بی ثمر می گرددبی چاره دلم که دربدر می گرددکُشتی تو مرا و منتظر می مانمقاتل به محل قتل برمی گردد...
رسیده سنّ حضورت به سنّ نوح، اماشمار مردم کشتی نکرده تغییری...
کاش نقاشِ تو اینقدر هنرمند نبود...
زیر باران که به من زل بزنی خواهی دیدفن تشخیص نم از چهره گریان سخت است !...
من برای عشق میمیرم، برای شعر نه دفتر شاعر برای او مزار کوچکیست ...
یادِ چشمش همه ى عمر سیه پوشم کرد.....
قدر نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستیقلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی !مادر این بوسه های چون مسیحایی ولیمرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستیمن غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی ستعهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستییک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکستبعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی!لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصلاز گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسیهرچه گوید عاشقم،می گویی: اصلا نیستی!دس...
رود اروند خبر داده به کارون که نترسدلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر ...
آه ِمن دیشب به تنگ آمد؛ دوید از سینه امداشت می آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم...
یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست!بعد من اندازه یک عشق روشن نیستی...
آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کردآتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کردخواستم دست به مویش ببرم خواب شودعطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد معصیت نیست نمازی که قضا کرد از منمعصیت زمزمه هایی ست که در گوشم کردنیمه شب ها پس از این سجده کنان یاد من استآن سحر خیز که آن صبح فراموشم کردچه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودمیک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرددر عزاداری او رسم چهل روز کم استیاد چشمش همه ی عمر سیه پوشم کرد...
تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونیبه اشغالت در آوردی دل من، این فلسطین را...
دیگران در تب و تاب شب عیدند ولی مثل یک سال گذشته به تو مشغولم من ......
غزل هایى که بر رویت اثر گفتى ندارد رابرای ماه می خواندم نظر مى کرد پایین را ...
سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهرباز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهردیدم از پنجره خانه هوا طوفانی ستبار دیگر نکند بال تو ساییده به شهررود اروند خبر داده به کارون که نترسدلبر ماست گمانم که خرامیده به شهرمصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کندشاهدم ابر سیاهیست که باریده به شهرشاهدم این همه نخل اند که ایمان دارندهیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهرهمچنان هستی و می جنگی خود می دانیدشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهرمثل ط...
غزل هایی که بر رویت اثر گفتی ندارد رابرای ماه میخواندم نظر میکرد پایین را...
مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسدخیره بودم به تو ... و جرأتِ لبخند نبود!...
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن استچای می نوشید و قلب استکان می ایستاد...
کشتی تو مرا و منتظر می مانمقاتل به محل قتل بر می گردد!!...
همه گفتند نرو دیدم و نشنیدمِشانمثلِ این بود به یک رود بگویند: بِایست!...
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم ؟...
آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کردآتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کردخواستم دست به مویش ببرم خواب شودعطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کردمعصیت نیست نمازی که قضا کرد از منمعصیت زمزمه هایی ست که در گوشم کردنیمه شبها پس ازاین سجده کنان یاد من استآن سحرخیز که آن صبح فراموشم کردچه کلاهی به سرم رفت، کبوتر بودمیک نفر آمد و با شعبده خرگوشم کرددر عزاداری او رسم ِ چهل روز کم استیاد چشمش همه ی عمر، سیه پوشم کرد ...
به چشم های خودت هم بگو: فراق بخیراگر چه خیری از آنها ندیدم از اول...
دوباره عهد می کنی که نشکنی دل مراچه وعده ها که می دهی به رغم ناتوانیت...
بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده ایسپس سر مرا ببر به جای مژدگانیت ...
همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست...
دلبرت هر قدر زیباتر، غمت هم بیشتر!!!......
دل به مجنون شدن خویش در آیینه نبندصبر کن ، عاشق دیوانه ترت می آید !...
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را.......