پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی رحمانه،ناگزیرباور کرده امتو دیگر اینجا نیستیحالا از خاطره ی عزیز دست هایتدر دست های بلاتکلیفمچیزی نمانده استجزشیشه ای بی عطرو عطری بی شیشه....
با آن همه نیاز کهمن داشتم به توپرهیز عاشقانه من ناگزیر بودمن بارها به سوی تو بازآمدم ولیهر بار دیر بود ......
حال ما در زندگی حال آن فردی است که در سرازیری می دود و برای باقی ماندن بر دو پای خود ناگزیر از دویدن است و اگر بخواهد توقف کند به زمین در خواهد غلتید....
بسیارند چیزهایی که عقل نخست از شناختن آنها سر باز میزند اما سرانجام ناگزیر به پذیرفتن آنها شده است.ویل دورانت | لذات فلسفه...