بی رحمانه،ناگزیر باور کرده ام تو دیگر اینجا نیستی حالا از خاطره ی عزیز دست هایت در دست های بلاتکلیفم چیزی نمانده است جز شیشه ای بی عطر و عطری بی شیشه.
با آن همه نیاز که من داشتم به تو پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود من بارها به سوی تو بازآمدم ولی هر بار دیر بود ...
حال ما در زندگی حال آن فردی است که در سرازیری می دود و برای باقی ماندن بر دو پای خود ناگزیر از دویدن است و اگر بخواهد توقف کند به زمین در خواهد غلتید.
بسیارند چیزهایی که عقل نخست از شناختن آنها سر باز میزند اما سرانجام ناگزیر به پذیرفتن آنها شده است. ویل دورانت | لذات فلسفه