شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
حوالی فصل پاییز که می شود مادرم می گوید: هوای الان دزدست... لباسی گرمتر بپوش... سال های گذشته خنده ام می گرفت...! اما امسال به حرف های مادرم رسیدم... غرق افکارم بودم، نسیمی وزید، آرام و قرارم را دزدید و رفت......
برایمِ کمی نگاهِ شادت را بیاور،قلب چروکیده با اخم هایِ نامرتب را نمیخواهم!..صدای گریه های بی صدایت را نمیخواهم..کَمی زندگی با طعمِ شیرین هندوانه بیاور..حداقل حال دیوانِگی را دیوانه وار برایم بیاور..با روزگارِ سیاهِ دقایقت، سرودِ خداحافظی بخوان.کَمی دلِ آرزده ات را مبتلا به خوشی کن.مرا ببین؟..کَمی بیشتر در چشمانِ براقَم نگاه کن،کَمی بیشتر، این غمِ ناآشنا را به فراموشی بسپار.بخاطرِ این همه علاقه زیاد،کَمی بیشتر، حالِ دل کوچکم ...
دلم یک دلخوشی میخواهد به مانند قلب مهربان طفلی همانقدر کوچک... همانقدر بزرگ......