گرفته حسرت دستان تو جهان مرا ...
گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود
لاتُغرِّب أحداً راک وطناً... غُربتِ کسی نباش که تو را وطن دیده است...
از همه باز آمدیم و با تو نشستیم ...
مرا زین پای بی فرمان، چه ها بر سر نمی آید...
هر جا که رَوی نشسته ای در دل ما
ما را نگاهى از تو تمام است ، اگر کنى ...
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
هرکس به رَهی می رود اندر طلبت...
روزِ ما را دیده ای، از روزگارِ ما مپرس...
من در میان جمع و دلم جای دیگریست ..
تو را مرا بی من و تو بن بستِ خلوتی بس!...
به بویِ زلفِ تو با باد عیش ها دارم..!
دل یکی داریم و در یک دل نمی گُنجد دو یار ...
دل و جانم ، به تو مشغول ...
نقش او در دل چه زیبا می نشست
خرابِ باده ی عشقِ تو، آبادی نمی خواهد
از جوانی نیست غیر از آهِ حسرت در دلم...
جان را کجا توان بُرد بی یار جانی خویش؟
مرا سنگ جفای تو کمانی کرده از قامت ..
و کیف خلاص القلب من ید سالب...؟ و چگونه قلبم را از دست رباینده ی آن نجات دهم؟
با هیچ کس جز تو نسنجیده ام تو را...
بهار در نظرم غیرِ رنگ و بویِ تو نیست...
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.