خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم شکسته بالی من در قفس نهان گردید
زندگی لیلیست،مجنونانه باید زیستن
زخواب نازِ هستی غافلم لیک اینقَدَر دانم که هر کس می برد نام تو من بیدار می گردم
تا قیامت در کف خاکی که نقش پای اوست دل تپد، آیینه بالد، گل دمد، جان بشکفد
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
به هرکه می نگرم طالب دوام بقاست مدار خلق به فکر محال می گذرد
دو روزه فرصت وهمی که زندگی نام است گر از هوس گذری بی ملال می گذرد
نشاط این بهارم بی گل روبت چه کار آید تو گر آیی طرب آید بهشت آید بهار آید
بیش ازاین نتوان حریف دا غ حرمان زیستن یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
گل به سر، جام به کف ، آن چمن آیین آمد میکشان مژده ، بهار آمد و رنگین آمد
به انگشت عصا پیری اشارت میکند هردم که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا
ز بی دندانی ایام پیری نعمتم این بس که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم
ای جنون عمریست میخواهم دلی خالی کنم
از ورق گردانی وضع جهان غافل مباش صبح و شام این گلستان انقلاب رنگهاست
ای بسا شیخی که ارشادش دلیل گمرهی ست غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل می زند
گفتی چه کسی؟ درچه خیالی؟ به کجایی؟ بی تاب توام محو توام خانه خرابم...
جز ناله به بازار تو دیگر چه فروشیم اینست متاعِ جگرِ خسته دکانها
بهار در نظرم غیرِ رنگ و بویِ تو نیست...
بر هیچکس افسانه ى امّید نخواندیم عمْرى است همان بیکسى ماست کسِ ما
دل خانه ای ست کانجا نتوان به زور جا کرد...
گرچه می دانم نگاهت فتنه است اما مخواب...