شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
به قدر جمعه ی یک پادگان سرباز دلتنگم...
غمگینم چونان پیرزنی کهآخرین سربازی که از جنگ برمی گردد ، پسرش نیست...
بازی روز و شب دنیای ما یکسان نبودشاه در شطرنج می ماند ولی سرباز نه ...!...
سربازی فقط دوسال استاما برای یک عاشقبه اندازه بیست سال است...
نشان عشقبه سینه داشتسربازی / که از جنگ گریخته بود....