پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نه ! /اینطوری نمی شود ، /نه ! /باید /کوله ی خالیِ سنگینم را /بار دیگر بگردم /مگر می شود کسی که دوستش داری /برای شب های سردِ پادگان /روزهای گرمی نبافته باشد؟! /آرمان پرناک...
به قدر جمعه ی یک پادگان سرباز دلتنگم...
انگار قبل از آمدنت تو را دوست داشتم...انگار تو را در جایی و جهانی دیگر دیده بودم...انگار همه یِ آن چیزهایی که دوست داشتم را میدانستی...آرزویی که در دلم داشتم با حضورِ تو برآورده شد...دوست داشتنت بهانه بود، من از قبل عاشقت بودم...تو همه یِ چیزی هستی که من میخوام...حتی اگه تو لحظه هایِ خوب و بدِ زندگیم، کم داشته باشمت...حتی اگه تو روزِ تولدت که کلِ سال رو منتظرشم، پیشم نباشی...خیلی برام غم انگیزه که هر دومون تو یه شهر باشیم ولی ...
امان از کاسه های داغ تر از آشو میخی ساده دل ، ور رفته با هر سنگامان از تیرهای دلربای سرخکه دائم پادگان را میبرد با رنگ.........