بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفره ی خاصیم به یغما نرویم
گفتم اگر نبینمت مهر فراموشم شود می روی و مقابلی غایب و در تصوری
من ترک مهر ایشان در خود نمیشناسم
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
بوسه ای از سر مستی به لب یار زدم آتشی بر دل دیوانه و بیمار زدم
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
ما مست شراب ناب عشقیم نه تشنه ی سلسبیل و کافور
من ز فکر تو به خود نیز نمی پردازم نازنینا تو دل از من به که پرداختهای
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
بار غمت میکشم از همه عالم خوشم
غایب مشو از دیده که در دل بنشستی
ما به تو یکباره مقید شدیم
از همه کس رمیده ام با تو در آرمیده ام
ما سرا پای تو را ای سرو تن چون جان خویش دوست می داریم و گر سر می رود در پای تو
آنکه منظور دیده ی دل ماست نتوان گفت شمس یا قمرست
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند کز شوق توأم دیده چه شب می گذراند
هم دردی و هم دوای دردی
مهر از تو توان برید هیهات اول دل برده باز پس ده
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی
طریق وصل گشادی من آمدم تو رفتی