هر چیزی که در جستن آنی آنی
من از عالم تو را تنها گزینم
خدای دور بود از بر خدادوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
ندارد دل دل اندر وی چه بستی
هرچه هستی جان ما قربان تست
خوی من کی خوش شود بی روی خوبت ای نگار
بیمار غمم عین دوائی تو مرا
شب وصال بیاید شبم چو روز شود
ای جان چو رو نمودی جان و دلم ربودی
جان ها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی
بی صورت او مجلس ما را نمکی نیست
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
ور در لطف ببستی در اومید مبند
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
چشم بد از روی خوبت دور باد
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست
عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر
وز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابان من ...
ذاتت عسل است ای جان گفتت عسلی دیگر
اول تو و آخر تو بیرون تو و در سر تو...
سیر نمیشوم ز تو، نیست جز این گناهِ من...
کن نظری که تشٖنه ام ، بهر وصال عشق تو
اگر عالمی منکر ما شود غمی نیست ما را که ما را تویی