پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پلکم نمى آید به هم یک دم که شاید در زنىلعنت به آن دزدى که از چشمان من خوابم ربود...
مرا از عشق باکى نیست به قلبم گرد و خاکى نیستتو مى ترسى که در قلبت دریغا حس پاکى نیستنه هر کس مست و دیوانه، نگه کن حرمت خانهکه دل جاى یه دلدار است مکان اشتراکى نیستچه شب ها بر سر داغت به آب چشم جوشیدممیان سفره فکرم به جز یادت خوراکى نیست...
خواب شوى ، باد شوى ، در گذر آب شوىعشق نمى رود ز سر ، عشق سفر نمى کند...