پلکم نمى آید به هم یک دم که شاید در زنى لعنت به آن دزدى که از چشمان من خوابم ربود
مرا از عشق باکى نیست به قلبم گرد و خاکى نیست تو مى ترسى که در قلبت دریغا حس پاکى نیست نه هر کس مست و دیوانه، نگه کن حرمت خانه که دل جاى یه دلدار است مکان اشتراکى نیست چه شب ها بر سر داغت به آب چشم جوشیدم...
خواب شوى ، باد شوى ، در گذر آب شوى عشق نمى رود ز سر ، عشق سفر نمى کند