متن پیروز پورهادی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پیروز پورهادی
آنچه زیبا بود چشمان تو بود
بوسه بر شعر و من و جان تو بود
هشیار نیست..
درد را می دانی و درمان فقط اشعار نیست
بوسه بر چشمی دگر تصویر بر دیوار نیست
خفته اند این مردمان در خواب خوش
تا به کی فریاد و این هشیار نیست
هزاران سپاس و هزاران درود
به چشمان زیبای که از من سرود
گذری خواهی کرد..
بر گلستان کسی گر گذری خواهی کرد
یک دم آرام بشین در نفسش
تا نفسی تازه کنی
شاید آن گل به هوایت
نفسش را به تو آغشته کند
دل کند رامی..
دریا را گفتم
گفتم آرامی
گفت در خلوت
گفت مادامی
بوسه بر کامی
میزند معشوق
دل کند رامی
غم هجرانم..
من شاعر پاییز و بهاران و زمستانم
باران زده ام اشک به دامان شبستانم
خشکیده لبم.. شعر نمی آید
من شاهد افسونگری این غم هجرانم
باید بروم فصل به فصلی
پاییز بیاید و سراید غم هجرانم
بیمار بیماریم..
بهاران آمدند رفتند ولی ما همچنان از کوچ بیزاریم
نخواهم گفت اما..در نگاهی عاشقیم بیمار بیماریم
نظر داری..
آینه ای..لبخند زیبایی به لب داری
صد بوسه بر چشمی غزل داری
پنهانی هم باشد نگاهش کن
خورشید زیبا را نظر داری
این شب ها ماه را که نگاه می کنی
خورشید زیبا را نظر دارد و ما را بر حذر..
بدو خواهم سپرد این جان زیبا را..
گرم آن ترک شیرازی
بدست آرد دل ما را
کجا لایق بداند او.؟
سمرقند و بخارا را
بدو خواهم سپرد
این چشم زیبا را
نگاه ها را
و بر جان و تنش
صد بوسه خواهم زد
نفس هایی
گوارا را
در ان بیقوله...
فروختم دین و آیینم..
شبی در خواب دیدم آمدی جانا به بالینم
چنان ماه شب تابان هزاران رخنه در دینم
تو کردی و شرابی مست خوردم تا سحر بیدار
برای بوسه بر چشمی فروختم دین و آیینم
بدو خواهم سپرد این جان زیبا را..
گرم آن ترک شیرازی
بدست آرد دل ما را
کجا لایق بداند او.؟
سمرقند و بخارا را
بدو خواهم سپرد
این چشم زیبا را
نگاه ها را
و بر جان و تنش
صد بوسه خواهم زد
نفس هایی
گوارا را
در ان بیغوله...
آفرین بر تو..
تو شاعری
سلطان شعری
آفرین بر تو
تو خالقی
آن خالق
افکار و ذهنی
آفرین بر تو
شاداب کردی
این دل و
جان و جهان را
صیقل زده
اشعار تو
روح و روان را
جانم به لب شد..
دیگر نمی خواهی نمی آیی بگو جانم به لب شد
گر خاطری خواهی نمی خواهی بگو جان به لب شد
آتش زدی بر سینه هر روز انتظاری
چشمی به راه و سینه ای دل بی قراری
ای آشنا مهر تو را در سینه پنهان
کردم نمی...
که ندارد هوسی..
دوخته ام چشم به راهی باخته ام دل به کسی
خیره چون آینه ی پاک و زلال که ندارد هوسی
صاحبدلان..
صاحبدلان کجایید..
صاحبدلان بیایید
در ساحل نگاهی
چون موج پرخروشی
بر دیدگان مایید
غروب..
غروب زیباترین نقش و نگار عالم هستی ست و پر تکرار..
فقط باید بمانی و بخوانی در برش اشعار
تا به کی..؟
سینه مالامال درد ست تا به کی.؟
تا به کی باید کشید.؟
این درد را با خویشتن.
لبانم را..
رنگ چشمانت که زیباست..
شور و شوقی در من امشب کرده برپا
تا که شاید با نگاهی
تیر مژگان سیاهی
سبز گردانی
چو لبخندی..
لبانم را