شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
شبیه غروبی که صحرا گرفتهدل از عشق ناب تو زیبا گرفتهمن آن مهربان وصبورم که قلبمبه وصلِ تو ، دستِ تمنّا گرفتهغروبی که غم ها نشسته به بامم ندیدی که بی تو چه تنها گرفته نبودی نبودی ببینی که بی توفقط اشک و خون دامنم را گرفتهسپیده اسدی باتخلص مهربان...
نگاه کن!تمام بادبادک هایمبه شاخه ی غروب گیر کرده انداین چه نخ دادن بود آسمان!!؟؟«آرمان پرناک»...
غروب ها شعله ی شمعی کافی ست،برای مرور تمام غربت ها...شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
به من بگواگر دریا دلتنگ شودبه کدام قاب در غروب نگاه کند؟بغضش را کجا پرتاب کند؟خودش را چگونه غرق کند؟به من بگوبا قطره قطره ی دلتنگی ام چه کنم«آرمان پرناک»...
وَ شاخه شاخه پُر از میوه ی غروب شده ست درختِ پنجره ی انتظارِ من دیگر رضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵...
در گوشه ی چشممطلوع و غروب آفتاب همبه هم رسیده اندمنکه دو پای زمان دارمپسچرا به تو نمی رسم «آرمان پرناک»...
با لک لک ها کل کل نکن، کبوتر !چه می فهمند آغوشِ باز تو،یک چشم طلوع ویک چشم غروب تودورانِ پروازِ کبوتر و باز رسیدهآغاز کن!پرواز، با باز و کبوترهاست «آرمان پرناک»...
غروب به غروب کنار جویبار می رود،و برای بوسیدنش خم می شود،بید مجنون!شعر: آسو ملا ترجمه: زانا کوردستانی...
نگاه کُن غروب که می شود خاطرات...نبض مرا می گیرند تو زنده می شوی و من میمیرم...ای زیباترین حس دنیا حالا که دوری... خیال و شب و تنهایی و باران...کدام یک مالِ من است ......
صفحه ای دیگراز روزهای نبودنتدر غروبی غمناک ورق می خوردای کاش بودیتا به واسطه ی طلوع نگاهتزلال ترین شبنم شادیاز چشم هایم می باریدو شیرین ترین تبسم خوشبختیبر روی لب هایم می نشستمجید رفیع زاد...
نور چشم من کجایی؟ماه تمام می شود، اشک های کوچه ها خشک شدند.گل ها دیگر بو و رنگی ندارند،تو کجایی...؟!تو کجایی که بهار نمی آید؟در سکوت تاریک، صدای پایان می آید،خستگی در دل هر باران می پوسیدباد بهار را به خود می برد و منتنها در این خزان غمگین باقی مانده ام.تو کجایی ...؟!تو کجایی که بهار نمی آید؟آسمان پوچ و خالی از نور است،خورشید در غروب گم شده است.دل من در این تنهایی سرگردان است تو کجایی...!؟تو کجایی که بهار نمی آید...
در غروب یک زمستان، برف ها بر دشت می نشینندنقش عاشقان بر زمین نقش می بنددسکوتی صمیمی، در هوا می پیچدو آرامش بر دل ها می نشیندبرف ها در آغوش زمین آرام می گیرندو زمستان طراوت را با خود آورده استاین غروب زمستان، حس جوانی را در دلمان زنده می کندو با زمزمه های خاموش، دل ها را نوازش می کندبا قدم های آرام، به سوی سردسیری می رودو بر صحراها آرامش می گستراندغروب زمستان، امید و شیرینی را با خود می آوردو در خاطرات بهاری، شعله ای از ...
تنگ غروب است و کسی در جاده انگارجز سایه ی پشت سرم ،ثابت قدم نیست رضاحدادیان...
بالهایت اسیرِ غروب،پنجه هایت در خیالِ سبز،در غربتِ قریبِ صدایتگریه می کنی احمقی گفت:چه قناریِ خوشحالی!!...
چشمای منتظر به پیچ جاده دلهره های دل پاک و ساده پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من میکوبه سهم من از با تو بودن غم تلخ غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده..._برشی از ترانه...
در تابستان گرم پاریسبرج ایفل می درخشد بی نیازهر شب ماه به شکوهی بر می خیزدچون آرزومندی به مرز آسمان می رسدغروبی دلنشین و جادوئیهمه احساسات را در آرامش می خوانیغزل قدیمی...
در شهر عاشقانه و الماندی پاریس،مه آلود آسمان پاییزی بر زمین نشسته استقلبم با تکانه های عاشقانه در آواز ستارگان لرزیده استبرج ایفل، مهتابی شعله ور از بالای سیلوئتش تابانده استدر این غروب ناب تا آفتاب آغاز روز جدید را می بینمعشق، در هوای پاریسی به آرامی رقص می کندو آواز عاشقانه می خواندغزل قدیمی...
دیده بگشا غروب نزدیک است راه دشوار و جاده باریک استتهمت و حرف ناروا ممنوعخانه ی قبر تنگ وتاریک استاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
و بی مِهرترین مِهرِ تقویم؛ جانم را تا همیشه از من سِتاند.(غروبِ غمبارِ دهمین روز از مهرماهِ نامهربانِ یکهزار و چهارصد و دو خورشیدی)برایِ تمامِ وجودم(بابا) . شیمارحمانی...
شب غم افزای قهوه دم کرده استبه یاد آن غروب خاطره سوز دلبسته استرنگ روز نارنجی در آسمان گرمبا نغمه های خمار شعر، شب نشسته استتا که غروب روح آرامش بهار استقهوه، قصه ی مرهم اشتیاق دلستان استغزل قدیمی...
هنگامی که خورشید غروب می کند،به کافه ای می روم و قهوه می گیرم،سکوت در این کافه می نشیند،غروب در چشمان خسته ی مردم می نشیند.سکوت سنگینی در فضا حکمفرما است،زبان ها خموشند، قهوه ای که می نوشم،خروش دل تنهایی ام را به جوش می آورد.غزل قدیمی...
در دیاربکر اندیشه، هنگامه ی طلوع آزادی استصدای زمان، خورشید خیال استآتش اندیشه ها برآمده از دشت آزادیروحانیت در جوانی، نور اعتقاد در شبانگاه استشکوفه اندیشه در ساحل آبی ذهن، می روییدعصر زیباییست که عشق دریای بیکران آزادی استغزل قدیمی...
با غروب خورشید، جنگلی خالی از سکنه،پر از زندگی می شود.مه رویایی هوا را فرا گرفته است.یک گل سفید در نسیم می لرزد.تنهایی و غم در غروب خورشید در جنگل زمزمه می کنندپرتوهای خورشید در میان درختان می رقصندمعمای زندگی بر باد زمزمه می شود،اما چه کسی اهمیت می دهد؟ غزل قدیمی...
آفتاب بهانه ی انتظار شب هاستو بوی گل ها دلیل خنکی بادهادر وجود طبیعت، آن خوشی و خوبیمیلاد یک شب آرام و آرزوهاقسم به آغوش گرم خورشیدکه بستری است برای آرامش جانهاغزل قدیمی...
در غروب طلایی، تابستان خداحافظی می کندپاییز با پولک های براق زرد و نارنجی طبیعت را می پوشاندبوسه گرم خورشید، گونه پاییز را سرخ می کندهمانطور که رنگ های کهربایی و زرشکیجایگزین سبز می شوند.رقص برگ ها در نسیم، باله ای پر جنب و جوشزمزمه اسرار سرود غروب را سر می دهدخداحافظ ای تابستان شیرین با شکوفه هایپر جنب و جوشت پاییز آمده، آواز ریزش برگهاغزل قدیمی...
غروب آغاز پایان استحجت اله حبیبی...
دوباره غروب دوباره نگاهی منتظردوباره نیامدنهادوباره ...آه از تکرار این تکرار هاو سکوت و سکوت کاش !بودی و غروب نمی شد خورشید آروزهابادصبا...
غروب، فرصت تجدید خاطره هاست شفق، بوسه زند شانه های کوه . حجت اله حبیبی...
غروب.. غروب زیباترین نقش و نگار عالم هستی ست و پر تکرار..فقط باید بمانی و بخوانی در برش اشعار...
بە فکرم خطور می کند چگونه بگویمت،اگر یاد من افتادی،به غروب نگاه بکن.الان دقیقن به غروب می مانم.شعر: وریا امین ترجمه: زانا کوردستانی...
باز جمعه ای دیگرو من همراه با غروبی سردبه امید آمدنتبا غم نبودنت نفس می کشمو زیر بارش بارانی از دردخیس می شومبیا با دست های پر از مهرتابرهای دلتنگی را کنار بزنو آسمان خاموش قلبم رابا شکوه لبخندتستاره باران کنمجید رفیع زاد...
در نوبتی دوباره دلم را مرور خواهم کرداز غم به هر بهانه ممکن عبور خواهم کردحتی اگر همه راه ها مسدود شده باشددر آسمانی دیگر راه دیگر جور خواهم کردبهار دیگری در زندگی ام سبز خواهد شدکه با هر شکوفه آن حس غرور خواهم کردو تمام دیروز های تلخ با تو بودنم راخاطره به خاطره همه را به گور خواهم کرددوباره خانه تنهایی و تاریک این دلم رابا انواری از عشق پر از نور خواهم کرددوباره غروب عشق باز طلوع خواهد کردو من در فصل دیگر عشق باز...
غوغا غروب را ...در میان نگاه های خسته من خواهد کاشترعنا ابراهیمی فرد...
جمعه!شوخىِ نابجاى غروب با غربت و تنهایى...آسمان قانونِ دلتنگى را مى داند!همین است که مى باردو مى باردو مى بارد......
غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداعصدای هق هق من بود و گریه کردن تو...
خورشید نگاهتو لبخندهای شیرین توبهانه ی هر صبح منبرای زندگی استبرای نفس کشیدن و تکرار سلامحتی در طلوع هر جمعهچون که غروب آنهرگز حریفتبسم های تو نمی شودمجید رفیع زاد...
ابری، غروب، طرحِ خداحافظ ...تنها لباسِ تن خورِ بوتیکم آرمان پرناک...
من از سکوت فاصله می ترسماز صدای بوق ممتد تلفناز سپیده ی صبح انتظارو بغضی که هر غروبنفس را بند می آوردمی ترسم دیگر نباشیشب ها خاطراتمان رابرای ماه تعریف کنممجید رفیع زاد...
در گوشه ی چشممطلوع و غروب آفتاب همبه هم رسیده اندمنکه دو پای زمان دارمپسچرا به تو نمی رسم ؟!!... آرمان پرناک...
گفتی غروب زیباست...غروب را به نظاره نشستیم به امید فرداآن هم طلوعش زیبای زیباست......
باز این غروب غمزدهشور دلم بر هم زدهوای از وصال دوریتغمگین دلم، پرپرزده...
به غروب سلام کنوقتی دلتنگی ، به غروب سری بزنشک ندارم که شادمان می شود🌺غروب سرشار از خاطره هستچه تلخ ،چه شیرین !غروب عشق می افریندغروب ، غم می کاهدغروب با حضور من وتو زیباتر ،طناز می شود وجلوه گری می کندبا او قریب باشمگذار که احساس غربت کند!خورشید با غروبش وغروب با خورشیدش تبلوری از عشق و زیبایی خداوند استپروانه فرهی(پرر)...
غروبزیباترین معشوقه ایی ستکه عاشق رامجنون میکند...به قلم:پروانه فرهی(پرر)...
هرغروب مرا خیره به خودرفتن تو مثل غروب های دگر.. خیره کند مرا به تو...
غروبآتش می زندبه دلقهقه هاهمچون سنگ که در کورهپخته می شود!همانقدربی رحمانه......
حالا که قرار هست یک غروب...یک نگاه...یک خاطره...یک داستانِ تکراری...یک حسِ مبهمِ همیشگی...یک برگ....یک پاییز...بشود دنیایِ یک آدم ؛پس اعتراف میکنم به اینکه...کاش روزی تو هم شاعر شوی...!ستاره ح...
جمعه ها شرح غروبیست که خون آلوداست دیه اش قیمت بد حالی و دلتنگی ماست...
دلتنگی های جمعه را هیچ چیزی تسکین نمی دهد بهانه جویی های دل بیقرارت را هیچ کلامی آرام نمی کند هیچ آهنگی نوازشگر رِخوت روحت نیست فقط می خواهی دست ناگفته های دلت را بگیری با نسیمی از یادش بروی به خلوت خیال اوهمانجا که او هم منتظر توست ،مهمان آغوشش شوی سر بر سینه ی پر مهرش بگذاری از دلتنگی هایت برایش بگویو او مهربانانه چشم بدوزد به آینه نگاهتو نگاه پر مهرش نقش بندد در دیدگانت دلت غَنج برود برای آن شکوه لبخندش،خن...
باز آن صفای دیروزی آرامآرام...از کنارِ دِنج خلوت ها گذشتباز هم...روییدن سرو بلنداز دلِ شبهای تاریکی گذشتباز یک...روز تنهایی تلخکنار غمخانه ایوان نشستچه غروبی بود!آن روز نیز گذشترعنا ابراهیمی فرد...
بوی نم باران باشد وکُلبه کاهی و پنجره چوبی باز قدیمی برای یک دل سیر دیدن بوی شالیزار ها و تماشای دختر گندمگون همسایه با دامن چین چین پر از شکوفه یاس و شالی به رنگ کهربا و سینه ریز عقیقاو هنوز هم زیبا راه میرود و اسب ابلغش را دلبرانه نوازش می کندنانی از بوی گندم های معطر می پزد که عطرش هر رهگذری را سر به هوا میکند مهربانی را از رنگ آبی آسمان و سادگی را از لطافت نسیم به ارث بردهگاه گاه عصرانه به من لبخند میزند و همراه گله به چَرا می رو...