متن غروب
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات غروب
در هنگامه ی هر غروب
صحنه ی غم انگیز
کابوس تکراری نداشتنت
به استقبال چشم هایم می آید
تا که در تاریکی مطلق
بر لب پرتگاه شب بنشینم و
سقوط آرزوهایم را
نظاره کنم
مرا به یادِ مبارک هست؟
منی که منگنه می کردم
غروب را به گلوگاهم
دلم هوای گُلابت کرد
کمی بریز نگاهت را
که عصر جمعه پُر از آهم...
«آرمان پرناک»
شبیه غروبی که صحرا گرفته
دل از عشق ناب تو زیبا گرفته
من آن مهربان وصبورم که قلبم
به وصلِ تو ، دستِ تمنّا گرفته
غروبی که غم ها نشسته به بامم
ندیدی که بی تو چه تنها گرفته
نبودی نبودی ببینی که بی تو
فقط اشک و خون دامنم...
نگاه کن!
تمام بادبادک هایم
به شاخه ی غروب گیر کرده اند
این چه نخ دادن بود آسمان!!؟؟
«آرمان پرناک»
غروب ها
شعله ی شمعی کافی ست،
برای مرور تمام غربت ها...
شعر: هیوا قادر
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
به من بگو
اگر دریا دلتنگ شود
به کدام قاب در غروب نگاه کند؟
بغضش را کجا پرتاب کند؟
خودش را چگونه غرق کند؟
به من بگو
با قطره قطره ی دلتنگی ام چه کنم
«آرمان پرناک»
وَ شاخه شاخه پُر از میوه ی غروب شده ست
درختِ پنجره ی انتظارِ من دیگر
رضاحدادیان ۱۴۰۳/۵/۱۵
در گوشه ی چشمم
طلوع و غروب آفتاب هم
به هم رسیده اند
من
که دو پای زمان دارم
پس
چرا به تو نمی رسم
«آرمان پرناک»
با لک لک ها کل کل نکن، کبوتر !
چه می فهمند آغوشِ باز تو،
یک چشم طلوع و
یک چشم غروب تو
دورانِ پروازِ کبوتر و باز رسیده
آغاز کن!
پرواز، با باز و کبوترهاست
«آرمان پرناک»
غروب به غروب
کنار جویبار می رود،
و برای بوسیدنش خم می شود،
بید مجنون!
شعر: آسو ملا
ترجمه: زانا کوردستانی
نگاه کُن غروب که می شود خاطرات...نبض مرا می گیرند تو زنده می شوی و من میمیرم...ای زیباترین حس دنیا حالا که دوری... خیال و شب و تنهایی و باران...کدام یک مالِ من است ...
صفحه ای دیگر
از روزهای نبودنت
در غروبی غمناک ورق می خورد
ای کاش بودی
تا به واسطه ی طلوع نگاهت
زلال ترین شبنم شادی
از چشم هایم می بارید
و شیرین ترین تبسم خوشبختی
بر روی لب هایم می نشست
مجید رفیع زاد
نور چشم من کجایی؟
ماه تمام می شود، اشک های کوچه ها خشک شدند.
گل ها دیگر بو و رنگی ندارند،
تو کجایی...؟!
تو کجایی که بهار نمی آید؟
در سکوت تاریک، صدای پایان می آید،
خستگی در دل هر باران می پوسید
باد بهار را به خود می برد...
در غروب یک زمستان، برف ها بر دشت می نشینند
نقش عاشقان بر زمین نقش می بندد
سکوتی صمیمی، در هوا می پیچد
و آرامش بر دل ها می نشیند
برف ها در آغوش زمین آرام می گیرند
و زمستان طراوت را با خود آورده است
این غروب زمستان، حس...
بالهایت
اسیرِ غروب،
پنجه هایت
در خیالِ سبز،
در غربتِ قریبِ صدایت
گریه می کنی
احمقی گفت:
چه قناریِ خوشحالی!!
در تابستان گرم پاریس
برج ایفل می درخشد بی نیاز
هر شب ماه به شکوهی بر می خیزد
چون آرزومندی به مرز آسمان می رسد
غروبی دلنشین و جادوئی
همه احساسات را در آرامش می خوانی
غزل قدیمی
در شهر عاشقانه و الماندی پاریس،
مه آلود آسمان پاییزی بر زمین نشسته است
قلبم با تکانه های عاشقانه در آواز ستارگان لرزیده است
برج ایفل، مهتابی شعله ور از بالای سیلوئتش تابانده است
در این غروب ناب تا آفتاب آغاز روز جدید را می بینم
عشق، در هوای پاریسی...
دیده بگشا غروب نزدیک است
راه دشوار و جاده باریک است
تهمت و حرف ناروا ممنوع
خانه ی قبر تنگ وتاریک است
اعظم کلیابی بانوی کاشانی
و بی مِهرترین مِهرِ تقویم؛ جانم را تا همیشه از من سِتاند.(غروبِ غمبارِ دهمین روز از مهرماهِ نامهربانِ یکهزار و چهارصد و دو خورشیدی)
برایِ تمامِ وجودم(بابا) . شیمارحمانی
شب غم افزای قهوه دم کرده است
به یاد آن غروب خاطره سوز دلبسته است
رنگ روز نارنجی در آسمان گرم
با نغمه های خمار شعر، شب نشسته است
تا که غروب روح آرامش بهار است
قهوه، قصه ی مرهم اشتیاق دلستان است
غزل قدیمی