متن پیروز پورهادی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پیروز پورهادی
شیرین شیرینم..
شیرین شیرینم..
من عاشقی از این تبار مرز دیرینم
ایرانیم..
چون شب شکن
زیباتر از هر گل
من از تبار آتشم
چون شاعران کینم
شیرین شیرینم..
شیرین فرهادی
چون ابر در بادی
فرهاد را بردند
بر طاق بستانی
با صد غزل کشتند
چون جان شیرینم..
در نگاهم شاعری...
جانان جان..
دل بزرگست و مرا اندوه تا کی بایدم.؟
تا به کی قربان کنم آن اشکهایم شایدم.؟
سوی چشمان مرا آرام جانت می برد
جان به قربانت شود جانان جانم شایدم
رخسار نگار..
عاشقا درد دل از هجرت یارست ببین
غم دیدار تو و فصل بهار ست ببین
تو بیا تا نفسی تازه کنیم آتش دل..
شبنمی بر گل و رخسار نگارست ببین
با ناز می چینم..
چشمان زیبای تو را هر روز می بینیم
در لابه لای بوته ها زیباست می چینم
با من سخن گفتی بگو از عشق می گفتی
با جان و دل گفتی بگو با ناز می چینم
وای دوست ای وای دوست..
ای دلا تا کی بنالی از غم و هجران دوست
عشق او آتش زدم صد ناله و افغان دوست
عاشقی کردم برایش عالمی را شاهد است
چشمهایش را بدستم خود بستم وای دوست ای وای دوست
بوی بهشت..
آوار شد چو سیلاب بر جان من خراب شد
چون آمدم نمایان آن خانه ام سراب شد
عطر است گیسوانم بوی خوش بهشت ست
خشکیده این توانم در دست هر مسافر
چویل تا زمانی که در برف ست و ریشه در خاک
عطر و بوی دلنشینی دارد
آوار...
چشمه..
گذشتم ز دشتی و دیدم تو را
پرنده شتابان و چشمان تو را
خروشان شدی از دل سنگ ها
به بالا و پایین دل تنگ ها
نشستم کنار لب حوض تو
صدای نفسها و آن موج تو
هزاران نگین است در جان تو
چو شهدی شیرینست آن کام تو...
دل آرام گرفت..
حکم دل بود..
که بعد از تو دل آرام گرفت
جاذبه عشق..
زیبایی مهتاب در این است
چون جاذبه عشق همین است
دل آرام گرفت..
حکم دل بود..
که بعد از تو دل آرام گرفت
خرامانیم..
بهاران میروند
ما هم بدنبالش.. خرامانیم
خزان ها می خزند بر شاخه ها
خشکیده چون.. آنیم
درونم گرد و توفانی به پا کرده ست این مجنون بی پروا.. و فریادی..
که یاران میروند
ما هم به دنبالش..خرامانیم
چشمان یار..
بهارست و بهارست و بهارست
چه زیبا آتشین چشم نگارست
به هر سو بنگری سرسبزی و عشق
به گلها بنگری چشمان یارست
عید عاشقان..
پاداش شیرینیست..
این عید عاشقان
چون باد نو بهار
چون شور بیقرار
بر عاشقان دهید
مژده که عید جان.!
آید ز آسمان
آید ز آسمان
01/02/1402
دل بسوخت..
عقل را گفتند تو را معشوق کیست.؟
گفت منطق باشد و مشعوف نیست
گفتن او را در خلایق عشق نیست
در میان هر چه لایق کشت نیست
گفتن او را تا به کی دم میزنی.؟
سنگ بر این سینه و در میزنی.؟
گفت منطق از برای شوق نیست...
زاده بهارم..
زاده بهارم
پدرم اردیبهشت
مادرم همای رحمت بود
وقتی به دنیا آمدم
هزار گل خنده زدند بر آغوش مادرم
دامنش ستاره چین زمان بود
پر ز صنوبر و گل ارغوان بود
خنده بر لبان او جاری
عاشقانه مهربان بود
اردیبهشت را دوست دارم
دست در دستش
دلم را.....
عمریست بیقرارم..
خشکیده در نگاهم
لبخند مهربانی
کز شوق خنده هایش
عمریست..
بیقرارم
1402/01/30
خزان می آید..
جانم به جانت بسته است
روح و روانم خسته است
رفتی تو از چشمان و من
انگار که جانم خسته ست
گفته بودم که خزان می آید
بهر پاییز و زمستان و بهار
گفته بودی که زمان میگذرد
بهر این عاشقی و شور نگار
1402/01/26