چشمه..
گذشتم ز دشتی و دیدم تو را
پرنده شتابان و چشمان تو را
خروشان شدی از دل سنگ ها
به بالا و پایین دل تنگ ها
نشستم کنار لب حوض تو
صدای نفسها و آن موج تو
هزاران نگین است در جان تو
چو شهدی شیرینست آن کام تو
چو آینه روشن کنی عیب را
به هر رهگذر بوسه ی غیب را
چونان بید مجنون خندان شدی
به بالین هر رهگذر جان شدی
نگاهی به من کردی و بعدش خدا
توکل بکردی و نامش صدا
به دشتی چو آهو خرامان شدی
روان سوی دریا شتابان شدی
به دریا سپردی دل آرام خویش
بسان صدف ها تن خویشتن
فردوسی چون چشمه زلال بود
و چون آب روان..
و چه زیبا گفت ؛
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین فارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز گفتنی
به بالا و پایین دل تنگ ها ؛ اشاره به جوشیدن چشمه و رقص سنگ ها دارد
ZibaMatn.IR