پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
کارل سندبرگ :در این زمانه ، صبح که بیدار می شویبرای اینکه بتوانی چشم هایت را باز کنیراهی نداری جز اینکه خوش بین باشی...
راز شادمانی، تحسین نمودن بدون توقع داشتن است....
زندگی مثل یک پیاز است. هر بار یک لایه آن را پوست می کنی، و بعضی وقت ها به گریه می افتی....
من یک ایده آل گرا هستم. نمی دانم به کجا می رسم، ولی در مسیرم قرار دارم....
ماه، دوستی برای انسانهای تنها است که با آن صحبت کنند....
هیچ اتفاقی نمی افتد مگر اینکه ابتدا رویای آن را در سر داشته باشیم....
یک شکست خورده موفق کسی است که یاد می گیرد چگونه پیروز شود....
من شعرهایی نوشته ام که خودم هم آنها را نمی فهمم!...
شجاعت یک موهبت است. کسانی که این موهبت را دارند نمی دانند که آیا واقعا آن را دارند تا وقتی که امتحان از راه برسد. و کسانی که در یک امتحان آن را دارند مطمئن نیستند که وقتی امتحان بعدی از راه برسد همچنان آن را داشته باشند....
کارل سندبرگ :به من گرسنگی بدهیدسخت و جان فرسااما برایم عشقی کوچک باقی بگذاریدصدایی که در پایان روزبا من سخن بگویددستی که در تاریکی اتاق لمسم کندو این تنهایی طولانی را بر هم زند ....
یک نوزاد است که زندگی باید ادامه پیدا کند....
زمان، سکۀ زندگی تو است. آن تنها سکه ای است که داری، و فقط تو می توانی تعیین کنی چگونه خرج شود. مراقب باش که مبادا دیگران آن را برای تو خرج کنند....
معمولا وقتی من به گذشته نگاه می کنم می بینم که انواع مختلفی از یک احمق بودم و از این یا آن نوع احمق بودن خوشحال بودم!...
شعر ندایی است که سایه ها را به رقصیدن دعوت می کند....
تقریبا تمام اتفاقات خوبی که در زندگی برای من افتادند غیر منتظره و بدون برنامه بودند....
دستور دادن به کسی برای نوشتن شعر مثل این است که به زنی حامله فرمان دهی بچه ای مو قرمز به دنیا آورد!...
یک عقاب درون من وجود دارد که می خواهد پرواز کند، و یک اسب آبی درون من وجود دارد که می خواهد در گل و لای غلت بزند....