مرگ ! سرت را بالا بگیر اینجا زندگی بیش از تو جان می گیرد کامبیز حامدی
هوای ابری ام! بارانی ات را به تن که می کنی ناودانی ها شاعر می شوند
زندگی شاید صدای کوچه ی غمگین ست که تنهایی زنی را در خود حل کرده است
ِ تو می روی قطار هم احمقانه می برد تو را بر روی ریل ها می میرند مانده حرف ها حرفهایی موازی نبودنت ِ
افق! به من بگو ای افق! این غروب تا کجا مردگانش را تشییع می کند
تو را می جویم پرنده ای به دنبال دانه در میدان مین