من؛ از برهنگانِ تن فروش بیزار نیستم از پوشیدگان شرف فروش بیزارم...
مثل فرزند چموشی ، که کتک خورده ی توست دوستت دارم و از دیدن تو ، بیزارم .
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروز وز آنچه مینامند فردا، ناامیدم
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست به زندگانی من فرصت جوانی نیست من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار خدای شکر که این عمر جاودانی نیست