گذشت خوبی ام از حد، به شک دچار شدند به احترام، کمی خم شدم، سوار شدند!
ظهور کن! که به تنگ آمدیم از تزویر ز دستِ منتظرانت خلاص کن ما را!
بقای سلطنت هیچکس نمیبینم مگر خدا که به ذات، ازقدیم سلطان است!
قسم به فقر که حلّالِ رنگِ ایمان است! قسم به "نان" که میانِ حروفِ انسان است!
هیچ می ترسی زِ هولِ روزِ رستاخیز؟ نه! از مسلمانی همین دادی که "ترسا " نیستی
بقای سلطنتِ هیچ کس نمی بینم مگر خدا که به ذات از قدیم سلطان است…
من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است کوه اگر پا داشت تا حالا از اینجا رفته بود
دوای درد ما اشک است...آری اشک....آری اشک شراب آورده ام، بنشین برادر! استکانت کو؟