با تُ که باشم زمان از دستم می رود جایی که تُ باشی و من زمان جایی ندارد...
جانِ دل مگر میشود تو باشی دستانت در دستانم قفل باشد آرزویی دیگر داشته باشم؟!
چه حالِ خوبیست... من باشم و تو... هوای پاییز... و عشقی که پایان ندارد...
بی شک صبح صدای خنده های توست هر صبح که میخندی من یک دلِ سیر زندگی میکنم