پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
با تُ که باشمزمان از دستم می رودجایی که تُ باشی و من زمان جایی ندارد......
جانِ دلمگر میشود تو باشیدستانت در دستانم قفل باشدآرزویی دیگر داشته باشم؟!...
چه حالِ خوبیست...من باشم و تو...هوای پاییز...و عشقی که پایان ندارد......
تو که کنارم باشی هوارا هم نمیخواهموجودت را نفس میکشم......
گاهی بعضی ها می آیند تا به تو بفهمانند زندگی ات قبل از آنها فقط یک رنگ بوده.می آیند تا بشوند معیارت برای همه چیز.میان آشفتگی روزهایت پیدایشان می شود تا بهانه ی حال خوبت شوند.مورفینی می شوند و هر شب به رگ هایت تزریق می شوند.حتی فکر کردن به چشم هایشان دلت را گرم می کند.جاری می شوند درهمه ی لحظه هایت.دوست داشتن آنها دوست داشتنی ترین کار دنیاست.می آیند تا بهترین خاطرات را برایت رقم بزنند.تا همه ی محالات را به یقین بدل کنند.و باید مث...
گاهی بدون بهانه صدایت میزنم هربارکه جانم میگوییگنجشکی میشوم اسیر در دستانت که قلبش بی تابانه میزند همانقدر بی قرار.......
کاش وقتی کسی میرفت همه ی خاطراتش را با خود میبردعطرش را...اسمش را...خنده هایش را...چشم هایش را....امان از جامانده هایی که آدم را میسوزاند...