شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در من بچرخدر من برقصگونه هایم از تو گلگون استو لبخندم از توشرمم از گرمای توست وچشمانم از تو خمارببینمن و تو فقط چند دقیقه در یک اتاق نفس کشیده ایم !و من این چنین مستم......
کمی بمان!کمی به من نگاه کن!نگاهت تنها دلیل آرامشم است!در چشمانم نگاه کندراین چشمان اشک آلودکه همیشه درپی رفتن توچشم انتظار به آمدنت بودحال که دوباره آمدی ؛چرا این چنین مرا از خود می رانی ؟چرا چشمانت را از من نگاه می داری؟دیگر تاب و توان سکوت ندارمحس فریاد در من به اوج رسیده استفریاد دوستت دارمِ صدایم را گوش کندرحالی که حرفی نمی زنمبه چشمانم نگاه کنحرفهایم را از نگاهم بخوانآیا چیزی هست که در آن ببینی؟آیا پاسخ درده...