گفته ام بعد آخرین نفس قطره ای آب نریزند برمن تا که عطرت تا که بویت تا که آن خاطر رویت نرود از پیکرم گفته ام من گور را گشاده شو تنها نیایم سویت...
آرزویم شده ای کاش به گورت نبرم...
دل با تو به ریش رقبا می خندد شادی ره غم ز هر طرف می بندد همواره بهار، چار فصل عشق است تقویم به گور پدرش می خندد
زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش دستهایم را در باغچه...
زن همسایه، از سر دلسوزی ، تا سرکوچه پیرزن ، به رسم دیرین ، تا دم در اما مردی که دستم را گرفته است تا گور همراهم خواهد آمد