دل با تو به ریش رقبا می خندد شادی ره غم ز هر طرف می بندد همواره بهار، چار فصل عشق است تقویم به گور پدرش می خندد
زمان گذشت زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت چهار بار نواخت امروز روز اول دی ماه است من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاک، خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش دستهایم را در باغچه...
زن همسایه، از سر دلسوزی ، تا سرکوچه پیرزن ، به رسم دیرین ، تا دم در اما مردی که دستم را گرفته است تا گور همراهم خواهد آمد