شب تیره چه خوش باشد که مه مهمان ما باشد برای شب روان جان برآ ای ماه، تابان شو
بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو ! خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد ! چون بنمود ذرهای خوبی بیکران تو…
گویی مرا شبت خوش خوش کی به دست آتش ؟ آتش بوَد فراقت
عشق درآمد از درم دست نهاد بر سرم دید مرا که بیتوام گفت مرا که وای تو!
نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست گوش کن نبض دلم زمزمه اش با تو یکیست
عشق معراجی ست سوی بام سُلطان جَمال از رُخ عاشق فرو خوان قصه معراج را...
عشق آموخت مَرا شکل دگر خندیدن...
بسوز ای دل که تا خامی نیاید بوی دل از تو کجا دیدی که بی آتش کسی را بوی عود آمد؟!
جانی....... و دلی....... ای دل.... و جانم....... همه تو........!
ﺍﺯ دﻝ ﮔﺮﯾﺰﺍﻧﻢ ﻣﮑﻦ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ آﺯﺍﺭﻡ مﮑﻦ ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺰ ﻣﺴﺘﻢ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻭ
اگر بی من خوشی یارا به صد دامم چه می بندی اگر ما را همی خواهی چرا تُندی نمی خندی بخند ای دوست چون گلشن مبادا خاطر دشمن کند شادی و پندارد که دل زین بنده برکندی
هرکس هوس سخن فروشی داند من بنده آنم که خموشی داند
شب ز نورِ ماه روی خویش را بیند سپید ! من شبم....... من بر آسمان، بی من مرو....... شب بخیر
با شب گفتم گر به مَهَت ایمانست این زود گذشتنِ تو از نقصانست شب روی به من کرد و چنین عذری گفت ما را چه گُنه چو عشق بیپایانست شب بخیر
گفت چرا نهان کنی عشٖق مرا چو عاشقی من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من ...
ای دریغا که شٖب آمد همه گشتیم جدا... خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا...
من آنِ توام مرا به من باز مده...
زآسمان دل برآ ماها ! و شب را روز کن تا نگوید شبرُوی کِامشب شب مهتاب نیست شب بخیر
تو را در دلبری دستی تمام است تمام است و تمام است و تمام است بجز با روی خوبت عشقبازی حرام است و حرام است و حرام است
من از عالم تو را تنها گزیدم روا داری که من غمگین نشینم...
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارد من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
هزار آتش و دود و غم ست و ... نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و ... نامش یار
صفتِ چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی شب بخیر