خیالت راحت شد پاییز
آمدی و روزها را کوتاه کردی
من ماندم و غم های بی پایان
وشب هایی که قصد صبح شدن ندارند
وشب زنده داری هایی که فقط ماه نظاره گر آن بود
وغم هوایی که فقط خدا می داند
آمدی و خاطرات تلخ را با خود آوردی...
قند تلخ ؟!
حکایت کله قندی است که روزگاری به انتظار نشسته بود در دُکان پیرمردی فرتوت
به امید روزی که در مجلس شادی عروس و دامادی ساییده شود و خوشحالی مردمانی را بنگرد که هنگام آری گفتن عروس به دامادش اشک شوق می ریزند و در بزم شادی شان...
به گورستانی گذر کردم کاجی را دیدم ایستاده بود و می نگریست، مردمانی را که در سوگ عزیزانشان نوحه سرایی می کنند
بیچاره کاج مگر چه گناهی کرده؟ که در گورستان روئیده
مگر نه اینکه این همیشه سبز نماد امید است
چرا در گورستان ؟؟
این کاج است که همیشه...
شب هنگام کاج پیر شهرمان را بریدند !
فردا صبح کودکی را دیدم دوان دوان به سمت مدرسه میدوید.
و پیرمردی که با زنبیلش آرام آرام به نانوایی می رفت
و مردمی که در هیاهوی شهر دنبال روز مَره گی خود بودند
کسی نپرسید کاج کجاست ؟
گویی اصلا کاجی...
پاییز
فصل فرمانروایی کاج هاست
🌲🌲🌲