اشعارسیمایداللهی
شعرسپید
برای او که چشمانش بهار بود
پر از شکوفه های سرخ وحشی
در دشت سبز خیال
به وقت کوچ پرندگان مهاجر
برای اوکه لبخندش
تجسم رهایی در هجوم ثانیه های بی قرار
و تو
کوتاه ترین رویای من
گاهی بیا از پشت دیوار بلند رویا
بامن
در خواب و شعر...
صفحه ی ۲۱
برای او که چشمانش بهار بود
پر از شکوفه های سرخ وحشی
در دشت سبز خیال
به وقت کوچ پرندگان مهاجر
برای اوکه لبخندش
تجسم رهایی در هجوم ثانیه های بی قرار
و تو
کوتاه ترین رویای من
گاهی بیا از پشت دیوار بلند رویا
بامن
در...
تو از کدام کهکشان
به بیراهه ی تنهایی ام آمدی
که چون خورشید
به سرزمین سرد کلماتم تابیدی
باتو روشنایی را دیدم
نور را
آغاز را
پرواز را دیدم
دستانم را گرفتی و من
رویش عشق را
در تمنای نگاهمان دیدم
صفحه ی ۴۵
جای تو در شعرانه های من است
کنارم
جایی میان سبزینه خطوط انگشتانمان
این بار حجاب از واژه هایم برداشته ام
هیچ نگو
بیا نزدیک
نزدیک تر
سیما یداللهی
گاهی تورا کنارم حس می کنم
و رد عطر به جا مانده از آخرین پیراهنت
زیر پوستم
هزار انشعاب می شود
و واژه هایی را با خود حمل می کند
که از سرزمین ماه و قصه گریخته اند
من به تو فکر می کنم
به تمام جهان
سیما یداللهی
از...
دست هایت را می گیرم
از آغوش واژه ها
عبورت می دهم
حال
عطر تو
در شعرهایم نفس می کشد
سیما یداللهی