برای کودکانِ غزه
بمب در مدرسه افتاد!
بچه ها ترسیدند!
آن قدر که پیر شدند و نفس های آخرشان را
در حیاط؛ پشت نیمکت؛ روی دفتر مشق، جا گذاشتند و رفتند!
رفتند تا جایی پیدا کنند؛
برای کشیدن آسمانی صاف و بی صدای شلیک گلوله!
برای کودکانگی در گیجاگیجِ مزارع گندم!
برای لمس بال پروانه به وقتِ رقصیدن!
ولی خوب می دانم؛
یکی از آن ها، خورشید خواهد شد!
و فردا را عاشقانه تر خواهد سرود!
آن روز اگر زنده بودی!
سلام مرا به چشم های پر از شکوفه ی مردم برسان!
و این شعر را برایشان بخوان!
من نیز
از پشت نزدیک ترین پنجره به اکنون شما
دست تکان خواهم داد به عشق؛ به لبخند؛ به آزادی!
«سیامک عشقعلی»
ZibaMatn.IR