زمانه ای ست، که احساس و شادی ات
چون باران می بارد بر رویم،
و خیسم می کند!
احساساتم،
مدام مرا به تو مشغول می کند!
...
روزگاری ست که،
بازوانم تشنه ی بغل کردن توست.
تا چون ماری سیاه،
چنبره بزنم میان سینه ات
تا که عطر و گلاب پیکرت را برباید،
برای شب های تنهایی اش!
...
زمانه ای ست که،
چون نور ماهتاب
روشنایی می بخشی به اندام بی نورم،
براستی تو از کدامین انوار خداوندی
که از بین می بری نفرت را؟!
شعر: شنو محمد زاخو
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
ZibaMatn.IR