بعد این همه سال می فهمید زندگی چه اخلاق سگی دارد . می دانست اگر چه نمی داند کجا می رود ولی باز باید برود. این خیلی شانس است آدم بتواند تو همان روزهایی که ازش فرار می کرده باز زندگی کند و این بار بفهمد کیف هر چیز تو خودش است و تو تلخ ترین تکه اش. لذتهای زیادی را چشیده بود و به کشورهای زیادی رفته بود . و حالا می دید که رسیده به اینجا که کاش مثل بقیه بود . زندگی عادی ای داشت و بچه ای سرماخورده با دماغی آویزان و میز صبحانه ای شلوغ و درهم و نگرانی از بچه ها و شوهری که تا مریض نمی شد نمی توانست بفهمد دوستش دارد هنوز یا نه . و بچه ها یی که همیشه از ش طلبکار بودند و او هر چه می کرد جزء وظیفه ی مادری ا ش می دانستند و حتی این را به رخش می کشیدند.
/ محمدرضا کاتب / چشمهایم آبی بود /
ZibaMatn.IR