همسایه بالایی ام پیرمرد بود که سالها درد و تنهایی و آوارگی را تحمل کرده بود و حالا تمام کرده بود و بو ی جسدش تمام ساختمان را برداشته بود . فکر می کنم این طوری است که هر کدام از اعمال و حال و هواها و احساسات ما در نهایت تبدیل می شوند به همان چیزی که بودند. به چیزی که قابل رویت باشند . شکل یک درخت ،کوه و شکل یک جسد خونی یا یک آدم دیوانه و بی ذهن و گمشده . این طوری هر کدام از اعمال و افکار و تکه های ما ده ها شکل و زندگی پیدا می کنند چون برای هر کدامشان حالتهای زیادی متصور است. گاهی نتیجه ی اعمال ما قرنها پیش از ما به دنیا می آید و با ما و کنار ما سالها زندگی می کند بی آنکه ما بشنا سیمشان. من فکر می کنم همسایه ی بالایی ام ،تنهایی من و صدها آدم دیگر بود که اگر آنها هم دنبالش می گشتند، آنجا پیدایش می کردند و اگر می خواستند عاقبت و حالت آخر تنهایی شان را ببینند باید می آمدند گوشه ی آن آشپزخانه، او را می دیدند که ازشان و پشت سرشان به جا مانده و در او سهم دارند. و چون من فقط دنبال تنهایی ام می گشتم او را آنجا توی آن حالت پیدا کرده بودم.
/ محمد رضا کاتب / رمان چشمهایم آبی بود/
ZibaMatn.IR