چشم تو افسونگری کرد و دلم را برده است
در دل آن جادوی تو، عشق مرا آزرده است
زلف تو در باد رقصان، همچو موجی بی قرار
دل به دریا زدم و این عشق مرا افسرده است
آتش عشق تو در دل شعله ور شد بی خبر
در پی آن شور و شوق، جان مرا پژمرده است
در نگاهت رازهایی پنهان از چشم جهان
همچو مهتابی که نورش بر دلم گسترده است
هر نفس با یاد تو، دل می تپد بی اختیار
عشق تو در جان من، همچون شرابی خورده است
در خیالت روز و شب، بی قرار و بی پناه
دل به امید وصالت، در دعا سرسپرده است
با تو هر لحظه بهاری در دل من می دمد
عشق تو همچون نسیمی بر دلم گسترده است
در هوای عشق تو، دل به پرواز آمده
همچو بادی در بهار، بی قرار و برده است
این غزل را با امید، در دل شب ها سرود
تا که شاید روزی آید، عشق تو برگرده است
با تو هر لحظه بهاری در دل من می دمد
عشق تو همچون نسیمی بر دلم گسترده است
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR