چون صدف در بحر، دل در کنج کس باشد چرا؟
آن که دریا را به یک جرعه نفس باشد چرا؟
چون بهار از سوز سرما، گل به دامن می کشد
در خزان عمر، دل در بند یاس باشد چرا؟
چون که خورشید از افق، بی پروا می گذرد
در شب تاریک، دل در بند کس باشد چرا؟
چون که موج از ساحل دریا به رقص آید مدام
دل به زنجیر غم و بند قفس باشد چرا؟
چون که دل در وادی عشق، بی پروا می تپد
در ره بی پایان، دل محو هوس باشد چرا؟
چون که شبنم بر گلستان، بی صدا می نشیند
دل به درد و غم، هم آغوش ترس باشد چرا؟
چون که بلبل در بهاران، نغمه خوان می سراید
دل در این دنیای فانی، بی نفس باشد چرا؟
چون که پروانه به شمع، عاشقانه می سوزد
دل به دنیای فریب و رنگ و رس باشد چرا؟
چون که ابر از آسمان، بی پروا می بارد
دل به خواب غفلت و سود و کس باشد چرا؟
چون که عشق در دل عاشق، بی کرانه می روید
دل به زنجیر غم و بند عسس باشد چرا؟
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR