نقش پای عشق بر لوح دلم پیدا نشد
تا نگشتم محو در دریای حیرت وا نشد
خاک ره گشتم ولی از خویش بیرون نامدم
تا نشد فانی، حقیقت بر کسی هویدا نشد
آتش عشقم فروزان گشت و خاکسترم کرد
شعله ی پروانه تا در شمع شب یکتا نشد
چون صدف در بحر معنا غوطه خوردم سال ها
گوهر مقصود تا از اشک من دریا نشد
نقطه ی موهوم بودم در مدار بی کران
تا نپیوستم به اصل خویش، استغنا نشد
پرده ی پندار را با تیغ حیرت پاره کرد
آن که در آیینه ی حق محو تماشا نشد
در شبستان وجود، این شمع جان افروختم
تا نسوزد پر و بالم، صبح معنا وا نشد
قطره بودم، لیک دریا در دلم پنهان بُوَد
تا نپیوستم به اصل خویش، این معما نشد
عقل را در بزم عشق، ای دل، قدح در کف مده
تا نگردد مست حق، این راز برملا نشد
گر چه صد ره گشت خون دل ز چشمم جاری
تا نشد فانی، حقیقت بر دلم پیدا نشد
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR