آه ای مادر جان!
در میان تابش آفتاب هر غروب، تو را می بینم!
خاموش و ساکت و مبهوت.
اگر همچون پاییز غمگین، خزان ندیده ای، پس کجایی؟!
نوروز آمد و تو نیامدی!
چرا نمی فهمی که من چشم به راهت هستم
چرا درک نمی کنی،
به اندازه ی چشم های پر از غصه ی همه ی مادرهای جهان
برایت اشک ریخته ام!
مگر نمی دانی؟!
بچه ها، مرا یتیم صدایم می زنند...
[--: دلبندم، مادر همه ی کودکان جهان، مادران تو هم هستند!]
نه! نه!
من عطر نفس هایت را می شناسم!
اگر نیایی، این انتظار بغضم را می ترکاند و
هی گریه می کنم و گریه می کنم و گریه می کنم!
تا که زندگی ام در جهنم اشک هایم غرق شود.
...
اما مادرم، هرگز نیامد!
نوروز آمد و رفت
چشم هایم از گریه و زاری سفید شد
گل جوانه زد و پژمرد...
زمستان
بهار
تابستان هم آمد و مادرم بازنگشت...
شعر: سلام محمد
ترجمه: زانا کوردستانی
ZibaMatn.IR