من پروانه می شوم
می نشینم روی دستت
در این باغ خشکیده
که زمستان لانه ساخته
و تنها ردی از عطرِ خاطرت
در هوا باقی مانده است
لبانم گم می شوند
در سایه ی نوری که
در میان تاریکی می سوزد
چشمانت
دریاچه ای بی نهایت از راز
که در عمق آن
هیچ کس جز من
غرق نمی شود
ما دو آینه ایم
که از شکستگی مان جاودانه می شویم
و وقتی به هم نگاه می کنیم
آسمان آبی می شود
و زمین دوباره شروع می کند
به آواز خواندن...
فیروزه سمیعی
ZibaMatn.IR